اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

نام من عشق است آیــا می‌شناسیدم؟( حسین منزوی )

نام من عشق است آیــا می‌شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟

بـــا شما طی‌کـــــرده‌ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌شناسیدم؟

راه ششصدســاله‌ای از دفتر "حــافظ "
تا غزل‌های شما، ها! می‌شناسیدم؟

این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم

پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم

می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را
همچنانی که شماها می‌شناسیدم

اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، می‌شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم

اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود
عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌شناسیدم؟

در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!
من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی می‌شنـاسیدم

من همانم, آَشنــای سال‌هـای دور
رفته‌ام از یادتان!؟ یا می‌شناسیدم!؟

 

 

حسین منزوی 

ای یاد دوردست که دل می بری هنوز ( حسین منزوی )

این غزل استاد تقدیم شده به برادرش بهروز منزوی

**

ای یاد دوردست که دل می بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات زمان
در چشمم از تمام خوبان، سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشت و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها
از هر چراغ تازه، فروزان تری هنوز

بالین و بسترم، همه از گل بیاکنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوه های وسوسه بارآوری هنوز

آن سیب های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو می پروری هنوز

وان سفره شبانه نان و شراب را
بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

 

 

حسین منزوی

در چشم های شعله ورت کینه ای نبود( حسین منزوی )


 

 با بیم موج


در چشم های شعله ورت کینه ای نبود
بی صیقل نگاه تو آیینه ای نبود

پُر بودی از سرود و نوشتن بهانه بود
هر نامه ی تو یک غزل عاشقانه بود

آموزگار اول من چشم های توست
ای درس عشق را به من آموخته دُرُست !

چشم تو یاد داد به من شبچراغ را
در تو به توی حیرت و حسرت ، سراغ را

آن دل نبود : آن که تو در سینه داشتی
« آیینه ای برابر آیینه » داشتی  (1)

در بین اشک و چشم تو رازی نهفته بود
رازی که چشمه سار به خورشید گفته بود

هم در غروبِ همهمه ، هم صبحِ زمزمه
تکرار می شد از دهنت نام گل همه

گویی صدای تو به فلق نیز می رسید
می گفتی : آفتاب ، و جهان شعله می کشید

اکنون کجایی ای همگان بی تو تنگدل
ای بی تو عکس ماه در آیینه ها کسل

تنهاست عشق بی تو و سر بر نمی کند
او خویش را بدون تو باور نمی کند

ماییم و این قبیله ی غمگین بدون تو
بی بهره از تسلی و تسکین بدون تو

 ای ناخدا که بی تو به گرداب رانده ایم
 « با بیم موج در شب تاریک » مانده ایم  (2)

ای یاد روشن تو پس از تو چراغِ ما
با یادِ خود بگوی که گیرد سراغِ ما .

 

  حسین منزوی


1 – آیینه ای برابر آیینه ات می گذارم

 تا از تو ابدیتی بسازم .  
 احمد شاملو


2 – شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها     

        

ظرفِ عسل ! دریچه کندو ! ( حسین منزوی )


ای

*

ظرفِ عسل ! دریچه کندو !
آمیزشِ حیا و هیاهو !

دمسردِ تفته ! شادِ غم انگیز !
خورشیدِ کهرباییِ پاییز !

میدان ! سراچه ! کوی ! خیابان !
دریا ! کویر ! باغ ! بیابان !

چو رنگِ جامهای به ظاهر
با رنگ جامه ها متغیر

گاهی به رنگ سرخِ حنایی
گاهی به رنگ زردِ طلایی

زیرِ هزار طاقِ سلیمان
مهرابِ کفر ، مسجدِ ایمان  (1)

بیدار خواب قابِ مورب
آیینه ی درشتِ محدب

آونگِ انتظارِ دقایق !
تا فصل انتشارِ شقایق

گردونه ی شمارش معکوس
تا انفجارِ قطعی فانوس

آهوی دشتهای تتاری !
ای چشم دوست ! با توام ، آری ...

 

 

 حسین منزوی

دخترم ، بند دلم غمگینم ( حسین منزوی )

« غزل » در مثنوی

دخترم ، بند دلم غمگینم
 شیشه ی عمر غبار آگینم

جوجه ی گم شده در توفانم
 شاخه ی خم شده از بارانم

ای جگر پاره ام ای نیمه ی من
 میوه ی عشق سراسیمه ی من

گل پیوند دوغربت ، غزلم !
حاصل ضرب دو حسرت، غزلم !

ارث عصیان معماییِ من
 امتداد خط تنهاییِ من

ساقه ی سرزده از نخل تنم
 جویی از سیل خروشان که منم

کوکب بخت شبالوده ی من
 غزل طبع تبالوده ی من

غزلم ، آینه ی اندوهم
 بانکِ افکنده طنین در کوهم

پدرت خُرد و خراب و خسته
 خسته ای بر همگان در بسته

خانه ی جن زده ی متروک است
که پُر از همهمه ی مشکوک است

روح ها ، خاطره ها اینجایند
 می روند از دلم و می آیند

یادها خیل کفن پوشانند
 جز من ازهر که فراموشانند

کدرم پنجره ی بازم نیست
کسلم رخصت آوازم نیست

در پی همقدمی همنفسی
ایستادم که تو از ره برسی

آمدی ؟ باز کن این پنجره را
پر از آواز کن این حنجره را...

 

  حسین منزوی 

چند رباعی ( حسین منزوی )

رباعی

1

دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست

زنجیر ، فراوانِ فراوان اما
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست

 حسین منزوی

2

از راست صدای گفتگو می آید
وز چپ همه بانگ های و هو می آید

بیگانه ز هر دو من سراپا گوشم
کآواز تو از کدام سو می آید ؟

 حسین منزوی

3

بعد از تو نمی برند دل ، دخترها
از من ، حتی از تو پری رُخ ترها

با اینان سنجشِ تو دانی چیست ؟ :
سنجیدن آفتاب با اخترها

 حسین منزوی

4

حُسنی داری بقدر شیداییِ من
لطفی داری بقدر گنجاییِ من

بازو بگشا و سینه را عریان کن
آغوشی شو بقدر تنهاییِ من


 حسین منزوی
5

عاشق به هوای دیدنت می آید
با شوقِ به برکشیدنت می آید

آه ! ای گلِ آتشین ، شقایق ! هشدار
این دست برای چیدنت می آید

 حسین منزوی

6

آه ای شنل ات بهار و تن پوشت گل
یک لحظه نمی کند فراموشت گل

راز تو همان راز بهار است آری
نازک تنم ! ای تمام آغوشت گل

 حسین منزوی

جوجه ی بی پناه من چه کسی( حسین منزوی )

جوجه ی بی پناه

 **

جوجه ی بی پناه من چه کسی
آتش افکند و سوخت در شررت؟

وای از این شعله کز درون و برون
هم به بال و پر است و هم جگرت

دشمن جان تو ز جوهر توست
که به تاراج داد برگ و برت

فاجعه این همه بزرگ نبود
می زد آتش غریبه ای اگرت

خونش از خون توست آنکه زده است
بی ترحم شرر به خشک و ترت

آنکه زد آنسوی فراموشی
همه درها و کرد دربدرت

سر کند تا دمی به بیخبری
نگرفته ز هیچ سو خبرت

آنچه دشمن نکرد با دشمن
با تو کرد او و باز بیشترت

باغبان تو بود می باید
گم شد از خویش و شد همه تبرت

کودک بیگناه من ! اینک
پدر پرگناه خیره سرت

با هزاران امید خیره شده
در تو و چشم آشتی نگرت

که ببخشی اگر دوباره ، شود
از همین نیمه راه هم سفرت

تا امین باشد و امان بخشد
از بدِ تیرهای کینه ورت

تا که با آب چشم بنشاند
آتش از برگ و بار و بال و پرت

وصله ی تن کند تو را به خوشی
وز بد حادثه شود سپرت

بازگشته پر از پشیمانی
تا نهد سر به خاک رهگذرت

کودک مهربان من ! بگشا
بر در انگشت می زند پدرت .



 حسین منزوی

وقتی که تو روز آفتابی را ( حسین منزوی )

 خورشید هم عاشق توست

**

وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسه های پاییزی

با حس زنانه دوست میداری
احساسِ غرور میکند خورشید

وقتی که سحر، هنوز خواب آلود
از بستر خود، کناره می گیری

شب با خورشید کینه می ورزد
کو را ز تو دور میکند خورشید

هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را

پیش از همه با صدای بیدارش
اعلام حضور می کند خورشید

در غلتاغلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش

از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید

گفتند: زمین خاکی از جذبه
در حیطه آفتاب می چرخد .

اما تو که راه می روی گویند :
بر خاک عبور می کند خورشید

وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح

از چشم تو کاسه ی بلورش را
سر شار ز نور می کند خورشید

آنک آفاق، غرق لبخندی
آمیخته با رضایت و لذت

انگار که از تو خاطراتی را
 در خویش مرور می کند خورشید ...

 

حسین منزوی 

 

این سان که میخورد نفسم در گلو گره( حسین منزوی )

شهر خالی

این سان که میخورد نفسم در گلو گره
این سان که می دهد همه جا بوی نیستی

بی آنکه ، خوب و بد ، خبری از تو بشنوم
احساس می کنم که تو در شهر نیستی

مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هریک بسان جویِ روان گشته ی غمی

وانگه به هم رسیده و ادغام می شوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی

اما تو نیستی و در این پرسه بی تو من          
جویی غریب و خسته و تنها و تک رو ام

دریای من تویی و در این جستجوی کور           
سرگشته در هوای تو گمگشته  میدوم

دریای من ! کجات بجویم ؟ که هرطرف         
مرداب گونه ای  است نهان در مسیر من

کی میشود نشان تو  - مرغابیان تو -       
چونان طلایه ی تو عیان در مسیر من


 حسین منزوی

صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب ( حسین منزوی )


باغ نرگس

 

صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب
می آیی و سمند تو را عشق در رکاب

روشن به توست چشمم و در پیشوازِ تو
کوچکترین ستاره ی چشمانم آفتاب

بِشکُف که چتر باز کنی بر سرِ جهان
ای باغ نرگس ! ای همه چون غنچه در نقاب

ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب

ساقی!خمار می کُشدم گر نیاوری
از آن میِ هزار و دوصد ساله ام شراب

با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب

بیدار اگر به مُژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان زخواب

آری وجودِ حاضر و غائب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

با شوق وصل ، دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما چه کسی می دهد جواب؟

*

داغِ که داری امشب ؟ ای آسمان خاموش !
داغ کدام خورشید ؟ ای مادرِ سیه‌پوش !

این سرخیِ شفق نیست ، خون شقیقه ی کیست
که می‌چکد به رویت از گوش و از بناگوش ؟

طشت زری‌ست خورشید ، گلگون ، لبالب از خون
تیغِ که باز کرده است خون از رگ سیاووش ؟

این کشته کیست دیگر ؟ ترکیب دُبِّ ‌اصغر
تابوت کوچک کیست که می‌برند بر دوش ؟

تا هر ستاره زخمی‌ست از عشق بر تن تو
از زخم‌های عشقت خونِ که می‌زند جوش ؟

نامی که چون کتیبه‌ست بر سنگِ روزگاران
یادش اگرچه خاموش ، کی می‌شود فراموش ؟

ماه مرا فرو برد ، چاه محاق هشدار
ای قافله ! که افتاد بیرق ز دست چاووش

در قلعه که افتاد آتش ؟ که در افق‌ها
از پشت شعله و دود، پیداست برج و باروش ...

*

ای خونِ اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران

جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران

تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر آیینه ی خورشید ضمیران

ای جوهرِ سرداریِ سرهای بریده
وی اصلِ نمیرندگیِ نسلِ نمیران

خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران

آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران ؟

و آن روز که با بیرقی از یک سر بی تن
تا شام شدی قافله سالار اسیران

تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران

تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که به خونت بنگارند دبیران

حد تو رثا نیست عزای تو حماسه ست
ای کاسته شان تو از این معرکه گیران

 

 حسین منزوی


برداشت از http://mimrahi.blogfa.com/page/87