اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

ای خوبِ بی مضایقه و پاکِ سرمدی( حسین منزوی )

اشعار آیینی
تماشای ایزدی

**

ای خوبِ بی مضایقه و پاکِ سرمدی
وارسته آستانِ جلالت ز هر بدی

آه ای خدایِ خوانده – خود – آیت کسان ! که کس
آمد تمام از تو ، تو از کس نیامدی

گفتی : « شو » و جهان همه شد وآنگه از فراز
بیرق به نام خویش به بام جهان زدی

گفتی : « بمیر » و مُرد که تا مرگ را کُنی
دیباچه ای برای حیات مجددی

آنکس که ابتداش نبود انتها نداشت
این رمز جاودانگی است و مخلدی

تو اصلِ وصل و فصلی و بی حکمت ات نبود
پاییزِ کهربا و بهار زمردی

ای فضل چون کمال تو سنجید ، افضلی
وی مجد چون جمال تو را دیده ، امجدی

تو مبتدای هر خبر خوش ، که خود نبود
بی مسندٌالیه تو آیین مُسندی

ای آفتابِ سر زده از بی کرانِ خویش
یک شعله از چراغ تو انوارِ احمدی

باغ ولا به امر تو آذین شد و شکُفت
در وی دوازده گل سرخ محمدی

ای واژه ی بزرگ جهانی که می شوی
با هر نماز ، سجدگیان را زبانزدی

شک را به آستان تو ره نیست ای که مُرد
با جلوه ی یقین تو شام مرددی

تو مطلق جمالی و آیینه دار شد
حُسن تو را هزار تماشای ایزدی .

  


حسین منزوی

با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست( حسین منزوی )

ناخدای کشتی مولا

در ستایش حضرت زهرا (س)

**

با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفان­ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ­ی کُبرا شدن نیست

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وان­گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه ­اش آسودی او را
در سایه ­ی تو،  حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ­ای که درخور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

 


حسین منزوی

 

علی ای میر پهلوان عرب!( حسین منزوی )

ای نماز تو عاشقانه...

در نعت علی امیرالمؤمنین (ع)

 **

علی ای میر پهلوان عرب!
زیر تیغت سر یلان عرب

ای در خیبر از تو کنده شده!
وز تو لات و هبل فکنده شده!

خصم شد هر که کردگار تو را
بوسه زد تیغ ذوالفقار تو را

ای مناجاتی شبانه! علی!
ای نماز تو عاشقانه! علی!

آن­چنانی که تیر وقت دعا
کشد از پا برون طبیب، تو را

نیز در وقت سجده بر سر تو
می­زند تیغ خصم کافر تو
 
شانه­ های تو، آه! قامت تو
آن ستون­ های استقامت تو

بار اندوه عالمی می­برد
دل تو غصه­ ی جهان می­خورد

شب که می­شد تو بودی و غم تو
-عالم رنج و راز – عالم تو

تا که پنهان ز خلق زیر گلیم
ببری شام کودکان یتیم

علی! ای پرّ و بال هم­ قفسان!
خود پر از درد و دردمند کسان!

ای درِ شهر علم مصطفوی!
عَلَم سبز حلم مرتضوی!

ای علی! ای تو را هنوز فغان،
در دل چاه­ های کوفه نهان

حق که دیوار کعبه منشق کرد
هم تو را طفل دامن حق کرد

کعبه در ظاهر ابتدای تو بود
کوفه در ظاهر انتهای تو بود

تو ولی، بی زمان و هنگامی
هم بی­ آغاز و هم بی­ انجامی

بودی و آسمان نبود هنوز
هم زمین، هم زمان نبود هنوز

گر به شوقت نیافرید خدا
از چه کرد این جهان پدید خدا

 

 حسین منزوی

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست( حسین منزوی )

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است  راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست


  حسین منزوی

تو را شناختم آریَ و بهترین بودی( حسین منزوی )

تو را شناختم آریَ و بهترین بودی
بحق که ماده ترین ماده ی زمین بودی

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زن ترین بودی

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن،که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی

تو خوش تر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

عجب که مثل زنان تمام،بی پروا
و مثل باکره ای پاک،شرمگین بودی

"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگه ای که در آن ناگزیر دین بودی

تو را گرفت به خود بازوان خالی من
به حلقه ای تو درخشان ترین نگین بودی

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی

 

  حسین منزوی

سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی( حسین منزوی )

 
قصیده
 
سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی
ای پیشه ی تو زیبا، و اندیشه ی تو زایا

هر فکرت آسمانی - اندازه ی جهانی -
هر صخره از تو کوه و هر قطره از تو دریا

آنک صفیر سیمرغ در غرب تو مطنطن
چندان که باغ اشراق از شرق تو شکوفا

آه ای شهاب ثاقب تا هست روشنایی
وی آفتاب تابان تا هست آسمان ها

آه ای مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم
وی ماه آتش افروز در چار سوی دنیا

هم تو فرید دهر و هم تو وحید اعصار
هم خالق الغرایب هم خارق البرایا

پای پیاده کردی سیر تمام آفاق
تا زیر پر بگیری آفاق نفْس ها را

چندان که هر چه صخره، با یک نفس پراندی
با جرعه ای کشیدی در کام هر چه دریا

چون بند را بریدی وز دام گشتی آزاد
آن سرخ چهره دیدی، غرق غبار صحرا

گفتی: جوان! سلامی از من تو را مبارک
چونان که کاسه یی آب از من تورا مهنّا

گفتت: خطاست باری با من خطابت آری!
زیرا منم نخستین مخلوق زیر و بالا

من عقل اوّلینم - پیر تمام دوران -
هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا

رنگ شفق گرفته در لحظه ی نخستین
خورشید را ندیدی، از منظر مرایا؟

ای شاهباز عاقل! پیش از طلوع کامل،
خورشید را ندیدی در خون نشسته آیا؟

من عقل سرخم آری، خورشید اوّلینم
در لحظه ی شکفتن آغشته ی شفق ها

آن گاه همره وی، ناگاه پر گشودی
در بال بالی از خاک، تا اوج آسمان ها

اول صفیر سیمرغ، دیدید و هم شنیدید
وآن گاه جبرئیل و آواز پرّ او را

در بزم آسمانی وقت سماع تان بود،
موسیقی ملایک از بهرتان مهیّا

وقتی که بازگشتی، زان سرّ آسمانی
 خورشید سرخ اشراق در چشم هات پیدا 

چشمان شعله ور را بر هر که می گشودی
بالجمله در حریقش می سوخت هیمه آسا

تاب نگاهت آری هر کس نمی توانست
 آن سوز بی نهایت، وآن شور بی محابا 

«ناچار چاره باید!» گفتند و چاره کردند
با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا

چون دم زدی ز اشراق گفتند ناقضانت
«دیوانه ای است زندیق این ژنده پوش، گویا»

آری تو عین خورشید، بودیّ و این عجب نیست
دیدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!

آواز آفتابی، هم چون تو، کی سروده است
از بازهای پیشین تا سازهای حالا

دار تو قامتی داشت از خاک تا به افلاک
ای از ثری گرفته پرواز تا ثریّا

خونت که بر زمین ریخت، خورشید نعره یی زد:
ای وا برادرم وا! ای وا برادرم وا!

خورشید و قطره یی خون، کی این از آن شد افزون؟
کس پرده بر ندارد، الّا تو زین معمّا

روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتی
از خون توست رنگین اکنون شفق، عزیزا!

 

  حسین منزوی

ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران( حسین منزوی )

مثنوی 
 
ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران
شکوای نای خسته ام را بشنو ای ایران

من از دماوند و سهندت قصه می گویم
از کوه های سربلندت قصه می گویم

از رودهایت، اشک های غرقه در خونت
از رود رود کرخه، زاری های کارونت

از بیستون کن عاشقان تیشه دارانت
وآن نقش های بی گزند از باد و بارانت

از دفتر فال و تماشایی که در شیراز
حافظ رقم زد، جاودان در رنگ و در پرواز

از اصفهان باغ خزان نشناسی از کاشی
از میر و از بهزاد یعنی خط و نقاشی

از نبض بی مرگ امیر و خون جوشانش
که می زند بیرون هنوز از فین کاشانش

ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی

فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویر سبز سر به دارانت

فصل ستون های بلند تخت جمشیدت
در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت

از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو
وز خون دامن گیر بابک در رگان تو

آواز من هر چند ایرانم! غم انگیز است
با این همه از عشق از عشق تو لبریز است

دیگر چه جای باغ های چون بهشت تو
ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو

در ذهن من ریگ روانت نیز سرسبز است
حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است

می دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
می دانمت ایثار هست و ایستادن نیست

گاهیت اگر غمگین اگر نومید می بینیم
ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم

با این همه خونی که از آیینه ات جاری است
رودی که از زخم عمیق سینه ات جاری است

می شوید از دل های ما زنگار غم ها را
همراه تو با خود به دریا می برد ما را.

 

 حسین منزوی

ظرف عسل! دریچهٔ کندو! ( حسین منزوی )

 

مثنوی


ظرف عسل! دریچهٔ کندو! 
آمیزش حیا و هیاهو!

دمسردِ تفته! شادِ غم انگیز! 
خورشیدِ کهربایی پاییز!

میدان! سراچه! کوی! خیابان! 
دریا! کویر! باغ! بیابان!

چون رنگ جام‌های به ظاهر
با رنگ جامه‌ها متغیر،

گاهی به رنگ سرخِ حنایی! 
گاهی به رنگ زردِ طلایی!

زیر هزار طاق سلیمان! 
مهراب* کفر! مسجد ایمان!

بیدار خواب قابِ مورّب! 
آیینهٔ درشت محدّب!

آونگِ انتظار دقایق! 
تا فصل انتشار شقایق!

گردونهٔ شمارش معکوس! 
تا انفجار قطعی فانوس!

فانوس آفتابی دریا! 
دریاچهٔ سرابی صحرا!

آهوی دشت‌های تتاری! 
ای چشم دوست! با توام آری.

 


حسین منزوی

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر! ( حسین منزوی )


 
همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!
همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران
همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی
که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی
همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!

 


 حسین منزوی

شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را( حسین منزوی )

شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را
گلی به سر نزدی آفتاب و ماهم را

پرنده ای که به نام تو بود از لب من
پرید و برد به همراه خود نگاهم را

رسیده و نرسیده به اوج سوزاندی
به هرم صاعقه ای بال مرغ آهم را

بهار را به تمامی ندیده غارت کرد
سموم فتنه به ناگه گل و گیاهم را

مسیر خفته چنان در غبار آتش و دود
که گم کند دلم و دیده راه و چاهم را

به هر طریق که رفتم غم تو پیشاپیش
کمین گرفته و بر بسته بود راهم را

تمام عمر به رنج و شکنجه محکومم
که می دهم همه تاوان اشتباهم را

 

 حسین منزوی