اشراق
**
با قامتی به قامت باران
از غرفه های آن سوی معراج
بر من نزول کرد
روح پرنده وار تغزل،
وقتی تو مثل طاقه ی رنگین کمان،
گشوده شدی
در آستان آبی اشراق
و من
به پیشواز نام بلند تو آمدم
با صد هزار واژه ی مشتاق
آن گاه،
دیدم غبار فرو مینشیند
دیدم غبار فرو میشنید
و تخته سنگ سبز میشود
و بستر گیاهی خزهها
اندامهای خستهی ما را
به خواب سرخ مشترکی،
مژده میدهند.
دیدم دوباره دوباره موهایت
قد میکشند
تا روزهای دلکش گیسوی پارسال
ـ خاکی به چشم باد بیفشانید ! ـ
آن گاه،
دیدم قصیدهای
از من دوباره
آغاز
میشود
با مطلع دو چشم مسجع
که هر دو با زبان یگانه ای
راز یگانه ای را،
میخوانند.
آن گاه،
دریافتم، تو را،
با استواری خاک
و با صراحت باران
تا آخرین کلام،
دوستت میدارم.
...حسین منزوی.
مرثیه ی لیلا
**
گفتم به عشق برگردد
گفتم به غارهای قدیمی
به حفره های درختی برگردد
و بین راه سلام ما را
به عاشقان اساطیری
برساند
گفتم به عشق
ما را، رها کند، برگردد
ما را که ناگزیر،
چندان
در بارش مدام ابرهای شیمیایی
خواهیم ماند
تا شاهد عفونت خود باشیم.
گفتم به عشق برگردد
و عاشق زمانه ی ما را،
با چهره ی مهوّعش
روی تمام دیوارها
نقاشی کند
شاید کسی دلش به حال عشق
بسوزد.
گفتم
وقتی که جاده از ادامه خود
در میماند
در پشت سر هنوز، پلی
شاید که مانده باشد
گفتم به عشق که برگردد
و در پس مه غلیظ تاریخ
وقتی که عشق برمیگشت،
دیدم
لیلا چه چشم های غمگینی،
لیلا چه گیسوان عزاداری داشت.
لیلا کبوتران نگاهش را
از گودی بلاکش چشمانش
در جستجوی خویشتن پر میداد.
لیلا هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
با آن که در هزار نقطه ی شهر
روزی هزار بار
در آن آمبولانس بیشماره
لیلا جنازه ی خود را
میدید
اما هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
آخر چگونه میتوانست
مرده باشد، لیلا؟
لیلا که این همه سال
پای برهنه آمده بود
و زنده مانده بود.
گویی هنوز هم
خلخال های او
زان سوی سالهای فصل
صدا میکنند
اما حقیقتی است که لیلا
مرده است
لیلا شاید،
با آخرین کجاوه که میرفت،
رفت
و بانگ آخرین جرس، شاید
اعلام درگذشتن لیلا بود
لیلا،
با آخرین پیاله که میگشت
در بزم آخرین ردهی مستان
از نسل مست های قدیم مرد؟
لیلا،
با آخرین تغزل «حافظ» مرد،
آخر،
این گیسوان بیریشه
این بوسه های بیشرم؟
این دستهای بی تعهد؟
این دیدگان بی آزرم؟
این ها؟
آه!
لیلای نازنینم!
لیلا!
میراث تو پس از تو به تاراج رفت
و عشق سر به زیر و پریشان،
برگشت.
...حسین منزوی.
پاییزی
**
پاییز کوچک من،
پاییز کهربایی تبریزیهاست
که با سماع باد
تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص
می سپرند
و برگهای گر گرفته
که گاهی
با گردباد
مخروط واژگون های از رنگاند
و گاه ماهیان شتابانی
در آبهای باد
پاییز کوچک من،
وقت بزرگ بارانها.
باران،
جشن بزرگ آینه ها،
در شهر
باران،
که نطفه میبندد،
در ابر،
حیرت درختهای آلبالو را
میگیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدانها
زیباتر،
مییابم،
پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه مینگرم
روح عظیم «مولانا» را میبینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی
قدم میزند
و برگهای خشک
زیر قدمهایش شاعر میشوند
وقتی به باغچه مینگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه مینگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر سادهی نفسش را
در ذرههای باغ
دمیده است
و میزند
که سرو
به رقص آید
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفته ام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا
بیرنگی را
میبینند
در طیف عارفانه ی پاییز؟
...حسین منزوی.
اسم اعظم
**
وقتی که کوهها
آوار میشوند
نام تو را نمیدانم
ورنه
با آهوان دامنه میگویم
تا حرز رستگاریشان باشی
نام تو را
حتا به کوه میگویم
تا کوه پر درآرد
و
پرنده شود
نام تو را نمیدانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی
نام تو را نمیداند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه
با مرکب شهابش
آفاق خواب های مرا
میپیماید
افسوس
من چرا
به خواب خویش نمیآیم؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان،
عروج کند
تا اوج
نام تو را نمیدانم
اما میدانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشهاش
به معنی وسیع شکفتن
در سالهای گل
بر میگردد
و با کلید آبی زیبایی
تفسیر میشود
نام تو را نمیدانم
آری
اما
میدانم
گل ها اگر که نام تو را میدانستند
نسل بهار از اینسان
رو سوی انقراض
نمیرفت
...حسین منزوی.
طلسم
**
باز آن پرنده،
آن شبح خوابگرد
آمد
حریم خلوت خوابم را
آشفت،
میآمد و نمیماند
پر میزد و فرود نمیآمد
گفتم : پرنده ! آه پرنده!
من چشم های سبز ندارم
و آن باغها که بار زمرد دارند
شاید هنوز در رحم خاک
چشم انتظار بارانند
شاید ـ کسی چه میداند ـ شاید نیز
صدها هزار سال از این پیشتر
گل کرده اند و
زیسته اند و
پژمرده اند
گفتم : پرنده ! آه پرنده !
چشمان شب گرفته ام را
آزاد کن
میخواهم آن ستارهی زرین را
در قاب آسمانیاش
مثل همیشه تماشا کنم
گفتم، ولی پرنده هنوز
پر میزد و فرود نمیآمد
من، دست پیش بردم
تا بال های بیآرامش را
از روی آفتاب
به یک سو زنم
اما
پرنده دیدم
تکثیر میشود
و رنگ بال بال بنفشش
دیدم تمام آسمانم را
پر میکند
ای کاش یک نفر
با آن پرنده میگفت
من چشم های سبز ندارم
تا آن سوار بال افشان
ـ در هیات هزار پرنده
پیوسته در حواشی خوابم
سرگردان ـ
میرفت
یا
فرود
میآمد.
...حسین منزوی.
دکلمه ی شعر طلسم در ادامه مطلب لطفا اینجا کلیک کنید
دریغ
**
و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هر بار با قطار قبلی
باید میآمدم
وقتی که جامه دانم را میبستم
پیراهنم به یاد تو تا میخورد
و خواب اهتزازش را
میدید
وقتی رسیدم اما ...
آه!
با آن جنین خواب های هزاران سال
چه باید
میکردم؟
پیراهن من آیا
باید به قامتش
کفنی میشد
میپوسید؟
تقدیر من همیشه چنین بود
و شاید این طلسمی است
که تا همیشه دست نخواهد خورد
روزی کنار رودی
مردی کلید بختش
در آب
افتاد
و آن کلید را
شیطانترین ماهیها
بلعید
و سوی دوردستترین دریاها
گریخت
و یک نفر که پیشتر از من رسید
صیاد شاه ماهی شد
و من دوباره دیر رسیدم
قلاب من گلوی مرا میدرد
و تو به هیات پریان
در آبهای دور
تنت را
میشویی.
...حسین منزوی.
آوار
**
گفتم : به پای خیزم و دیگر بار،
پرچم به نام عشق برافرازم،
با تو
بر تارک طلایی خورشید.
گفتی:
ما فاتحان قله ی خورشیدیم
دل خوش دار!
و من به پشت گرمی تو،
قد میکشیدم از دل تاریکی.
در جذبه های رفعت ،
هرگز مگر کسی ،
به آوار،
اندیشه کرده بود؟
که ما ...؟
در مرز استحاله به خورشید بودم
وقتی طنین تلخ سقوط تو
خواب شکوه مند صعودم را
آشفت
باری،
آوار بهتر از تو و من میداند،
با خسته ی نشسته،
چه رازی است.
...حسین منزوی.
دلخواه
**
ـ «اونیکه تو دوسش میداری
از آسمونا اومده؟
از توی دریا اومد؟
یا از قبیله ی پری ها اومده؟
سفیده؟
بلنده؟
گیس اش قد کمنده؟
مثال دخترای افسانه ها
اونم وقتی میخنده،
لباش یه پارچه قنده؟
اونم وقتی حرف میزنه
از دهنش گل میریزه؟
هلال ابرو داره؟
غمزه جادو داره؟
چشمای آهو داره؟
اون همونه که رفتنش،
مثل وزیدن هواس؟
خندیدنش،
وا شدن شکوفه هاس؟
به من بگو
اون کیه؟
اون چه جوریه؟
اون کجاس؟»
«دختری که دوسش دارم
از آسمون نیومده
از تو جزیره های بی نشون
نیومده
نه برقه، نه شراره س
نه ماهه، نه ستاره س
دختری که دوسش دارم
مثل برادرا و خواهرای من،
سحر که از خواب پا میشه
زمین و زیر پاهاش
آسمونو بالای سرش می بینه
پرنده نیس،
پر بزنه،
اونور ابرا بشینه.
اونم مثل من و تو
گرچه درخت نیس اما
ریشه ش توی زمینه.
دختری که دوسش دارم
لباش تنگ شراب نیست
نگاش موج سراب نیست
اما تو چشم اون چراغی میسوزه
که میتونه
تمام کوچه ها رو
روشن بکنه
اما نسیمی از نفس هاش میوزه
که میتونه تمام باغچه ها رو
گلشن بکنه
دستای اون چاق و تپل مپل نیس
نرم و لطیف
مثال برگ گل نیس.
دستی که دست زخمی یه شهرو تیمار بکنه،
نمیتونه برگ گل باشه
چاق و تپل مپل باشه
گیسای اون
کمند نیس
بلند نیس
اون گیساشو خیلی پیشا
وقتی سر خاک برادرش میرفت
برید و داد
به دست باد.
اون میگه:
گیسای بلند خوبه
ولی ...
وقتی گل نیست که به گیسات بزنی؟
تازه اینم هست که
یه روز
دشمنامون
شلاق و زنجیر ببافن
از گیسامون
برای دست و گردهی پهلوونای خودمون.
دختری که دوسش دارم
را، رفتنش
وزیدن هوا نیس
خوابیدنش
خواب ستاره ها نیست
اون مثل ما حرف میزنه
لهجه ی اون
لهجه ی کوچه های ماس
صدا ش، صدای آشناس
نمیدونم که از کجا اومده و مال کجاس
شاید مال همون خونه س
که سقف کوتاهی داره
یا جایی که ستاره وقت خوابیدن
سر روی دوشش میذاره
اون شاید اهل شهریه
که بوی دریا رو میده
یا شهری که دور تا دورش
کویره و نمکزاره
و شاید اون تویی که اون هرکی باشه
با دردای من و با دردای قبیله آشناس
اون میدونه که لشکر دیوای شاخ فلزی
خیلی وقته
تو میدونا
مردا رو جادو کرده
اون میدونه
خیلی وقته
شهرا رو آب برده
مردا رو خواب برده
اون میدونه
که پشت هیچ کسی رو
هیچی نخارونده
به غیر ناخنش
و شهر اگه دلش برای روشنی گرفته،
خودش باید،
یه روز ،
یه کاری بکنه
اون صدای تفنگو از اون سر دنیا می شنفه
اون صدای له شدن جمجمه ها را می شنفه
اون میدونه که آدم
از اولش قرار نبود،
خون بکنه
برای هیچی، بشکنه ،
بسوزه،
داغون بکنه
اون میدونه که آدم
کاری اگه داشته باشه
تو دنیا
دوس داشتنه
دوس داشتن پرنده ها
با پروازای رنگین
دوس داشتن درختا
با میوه های شیرین
دوس داشتن دهکده ها
با چینهها
با چوپونا و گله هاش
دوس داشتن شهر،
با اون خیابوناش
که عصرا از سیل جماعت میجوشه
شب که میشه
خلوت و خواب و خاموشه
دوس داشتن برادرم
که گرچه اولش توی قفس به دنیا اومده
اما حالا میفهمه که قفس بده
دوس داشتن عروسکای خواهرم
که خورشیدو تو چشمای شیشهای شون
تاب میدن
هزار تا رنگ جورواجور
به ماه و مهتاب میدن
دوس داشتن چهچه ی قناریا
عطر تن اقاقیا
دوس داشتن ترانه ها،
معماریا،
نقاشیا
اطلسیا و ترمه ها
کنگره ها و کاشیا
دوس داشتن پهلوونای قصه ها
با یک تنه رفتن شون
به جنگ دیو و اژدها
دوس داشتن خیلی چیزا،
خیلی کسا.
دوس داشتن تو که بهت
خیلی امیدا،
بستهم
برای بهتر دیدنت،
هزار تا در شکستهم
کی میدونه؟
شاید تو،
همون باشی که من برای جستنش
هزار تا اسبو کشتم
تا ازهزار تا دشت و در،
گذشتم
حالام که پیش روی تو وایسادم
نمیدونم چی میشه،
سرنوشتم.
شاید تو اون ستارهی شبای دیجور منی
روشنی گمشده ی چشمای بی نور منی
و شایدم،
هنوز باید
راه درازی رو برم
تا برسم
به چشمه های روشنی.
...حسین منزوی.
محال
**
زخمی چنان به خویشتن زدی، ای دل!
تا ماه برنیاید
تا هرگز آفتابت
از چاه برنیاید
این چرک و خون کهنه
زخمی است
که مرهمش به ناچار
آمیزهای است از پر «سیمرغ»
و خاک «کوه قاف»
و «آب زندگی»
در عافیت امید مبند، ای دل!
...حسین منزوی.
شبانه
**
معشوق من ! سودای من آیا به سر داری
وز حال و روز من، هنوز آیا خبر داری؟
با من خیالت همره است امشب
وز حال و روز من ـ اگر تو نیستی ـ او آگه است امشب
امشب شب شوریدگی ها و خرابی ها و مستی هاست
امشب شب آزادی از قید بلندی ها و پستی هاست
چون باد و چون باران
می-دانی و من با تو میدانم
میخوانی و من با تو میخوانم
وقتی صدایت میزنم: ای یار!
سر در درون چاه دل میخوانمت امشب
در عین دوری
با هستی ام آن قدر نزدیکی
که رو به هر سو میکنم، با خویش
در خویش ، میگردانمت ، امشب
آواز من امشب، شگفتا، خود، ز نای توست
پنداری اصلا در گلوی من صدای توست
وقتی دهانم باز و بسته میشود، گویی تو خوانایی
وز نیک و بد پیش آن چه میآید، تو بینایی
افلاکی ام یا خاکی ام امشب؟
من خود نمیدانم کیام امشب
هی ها کنان نام تو با فریاد میگویم
دستم تبرزین، و دلم کشکول
یاهو کشان هر سو به دنبال تو میپویم
تو در منی ، پس من که را در شهر میجویم؟
امشب شب غوغا، شب غوغا،
شب غوغاست
در جان من امشب
هنگامه ها، هنگامه ها،
هنگامه ها
برپاست.
...حسین منزوی.
برداشت از : http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-30.aspx