اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

شعر نو :حسین منزوی -2


اشراق

**
با قامتی به قامت باران
از غرفه­ های آن سوی معراج
بر من نزول کرد
روح پرنده ­وار تغزل،
وقتی تو مثل طاقه ­ی رنگین کمان،
گشوده شدی
در آستان آبی اشراق
و من
به پیشواز نام بلند تو آمدم
با صد هزار واژه ­ی مشتاق

آن گاه،
دیدم غبار فرو می­نشیند
دیدم غبار فرو می­شنید
و تخته سنگ سبز می­شود
و بستر گیاهی خزه­ها
اندام­های خسته­ی ما را
به خواب سرخ مشترکی،
مژده می­دهند.
دیدم دوباره دوباره موهایت
قد می­کشند
تا روزهای دلکش گیسوی پارسال
ـ خاکی به چشم باد بیفشانید ! ـ

آن گاه،
دیدم قصیده­ای
از من دوباره
آغاز

می­شود
با مطلع دو چشم مسجع
که هر دو با زبان یگانه­ ای
راز یگانه ­ای را،

می­خوانند.
آن گاه،
دریافتم، تو را،
با استواری خاک
و با صراحت باران
تا آخرین کلام،
دوستت می­دارم.

 

...حسین منزوی.

 

 


مرثیه­ ی لیلا
**

گفتم به عشق برگردد
گفتم به غارهای قدیمی
به حفره های درختی برگردد
و بین راه سلام ما را
به عاشقان اساطیری
برساند

گفتم به عشق
ما را، رها کند، برگردد
ما را که ناگزیر،
چندان
در بارش مدام ابرهای شیمیایی
خواهیم ماند
تا شاهد عفونت خود باشیم.

گفتم به عشق برگردد

و عاشق زمانه­ ی ما را،
با چهره ­ی مهوّعش
روی تمام دیوارها

نقاشی کند
شاید کسی دلش به حال عشق
بسوزد.
گفتم

وقتی که جاده از ادامه خود
در می­ماند
در پشت سر هنوز، پلی
شاید که مانده باشد


گفتم به عشق که برگردد
و در پس مه غلیظ تاریخ
وقتی که عشق برمی­گشت،

دیدم

لیلا چه چشم­ های غمگینی،
لیلا چه گیسوان عزاداری داشت.
لیلا کبوتران نگاهش را
از گودی بلاکش چشمانش
در جستجوی خویشتن پر می­داد.
لیلا هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
با آن که در هزار نقطه ­ی شهر
روزی هزار بار
در آن آمبولانس بی­شماره

لیلا جنازه ­ی خود را

می­دید

اما هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
آخر چگونه می­توانست

مرده باشد، لیلا؟
لیلا که این همه سال
پای برهنه آمده بود
و زنده مانده بود.

گویی هنوز هم

خلخال­ های او
زان سوی سال­های فصل
صدا می­کنند
اما حقیقتی است که لیلا
مرده است
لیلا شاید،
با آخرین کجاوه که می­رفت،

رفت

و بانگ آخرین جرس، شاید
اعلام درگذشتن لیلا بود
لیلا،
با آخرین پیاله که می­گشت
در بزم آخرین رده­ی مستان
از نسل مست­ های قدیم مرد؟
لیلا،
با آخرین تغزل «حافظ» مرد،

آخر،

این گیسوان بی­ریشه
این بوسه­ های بی­شرم؟
این دست­های بی­ تعهد؟
این دیدگان بی آزرم؟
این ها؟

آه!
لیلای نازنینم!

لیلا!

میراث تو پس از تو به تاراج رفت
و عشق سر به زیر و پریشان،
برگشت.

 

...حسین منزوی.

 

 

پاییزی
**

پاییز کوچک من،
پاییز کهربایی تبریزی­هاست
که با سماع باد
تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص

می­ سپرند
و برگ­های گر گرفته
که گاهی
با گردباد

مخروط واژگون ه­ای از رنگ­اند
و گاه ماهیان شتابانی
در آب­های باد


پاییز کوچک من،
وقت بزرگ باران­ها.
باران،
جشن بزرگ آینه ­ها،

در شهر
باران،

که نطفه می­بندد،
در ابر،
حیرت درخت­های آلبالو را

می­گیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدان­ها
زیباتر،
می­یابم،


پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه می­نگرم
روح عظیم «مولانا» را می­بینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درخت­های گلابی
قدم می­زند

و برگ­های خشک
زیر قدم­هایش شاعر می­شوند

وقتی به باغچه می­نگرم
«بودا» حلول می­کند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه می­نگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده­ی نفسش را
در ذره­های باغ
دمیده است

و می­زند
که سرو
به رقص آید


پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگ­هاست

با یکدیگر

تا من نگاه شیفته ­ام را
در خوش­ترین زمینه به گردش برم
و از درخت­های باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا

بیرنگی را
می­بینند
در طیف عارفانه ­ی پاییز؟

 


...حسین منزوی.

 

 


اسم اعظم
**

وقتی که کوه­ها
آوار می­شوند
نام تو را نمی­دانم

ورنه

با آهوان دامنه می­گویم
تا حرز رستگاری­شان باشی
نام تو را
حتا به کوه می­گویم
تا کوه پر درآرد
و
پرنده شود

 

نام تو را نمی­دانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی
نام تو را نمی­داند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه
با مرکب شهابش
آفاق خواب­ های مرا
می­پیماید

افسوس

من چرا

به خواب خویش نمی­آیم؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان،
عروج کند
تا اوج

 

نام تو را نمی­دانم
اما می­دانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشه­اش
به معنی وسیع شکفتن
در سال­های گل

بر می­گردد

و با کلید آبی زیبایی
تفسیر می­شود
نام تو را نمی­دانم
آری
اما

می­دانم
گل ها اگر که نام تو را می­دانستند
نسل بهار از این­سان
رو سوی انقراض
نمی­رفت

 


...حسین منزوی.

 


طلسم
**
باز آن پرنده،
آن شبح خوابگرد

آمد

حریم خلوت خوابم را
آشفت،

می­آمد و نمی­ماند

پر می­زد و فرود نمی­آمد
گفتم : پرنده ! آه پرنده!
من چشم­ های سبز ندارم
و آن باغ­ها که بار زمرد دارند
شاید هنوز در رحم خاک
چشم انتظار بارانند
شاید ـ کسی چه می­داند ـ شاید نیز
صدها هزار سال از این پیش­تر
گل کرده ­اند و
زیسته­ اند و
پژمرده ­اند

گفتم : پرنده ! آه پرنده !
چشمان شب گرفته ­ام را

آزاد کن
می­خواهم آن ستاره­ی زرین را
در قاب آسمانی­اش
مثل همیشه تماشا کنم
گفتم، ولی پرنده هنوز
پر می­زد و فرود نمی­آمد


من، دست پیش بردم
تا بال­ های بی­آرامش را
از روی آفتاب

به یک سو زنم
اما
پرنده دیدم
تکثیر می­شود
و رنگ بال بال بنفشش
دیدم تمام آسمانم را
پر می­کند

ای کاش یک نفر
با آن پرنده می­گفت
من چشم­ های سبز ندارم
تا آن سوار بال افشان
ـ در هیات هزار پرنده
پیوسته در حواشی خوابم

سرگردان ـ
می­رفت
یا
فرود
می­آمد.

 

 

...حسین منزوی.

 

 


دکلمه ی  شعر طلسم در ادامه مطلب لطفا اینجا کلیک کنید 



دریغ
**

و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هر بار با قطار قبلی
باید می­آمدم


وقتی که جامه­ دانم را می­بستم
پیراهنم به یاد تو تا می­خورد
و خواب اهتزازش را
می­دید

وقتی رسیدم اما ...
آه!

با آن جنین خواب­ های هزاران سال
چه باید
می­کردم؟

پیراهن من آیا
باید به قامتش
کفنی می­شد

می­پوسید؟


تقدیر من همیشه چنین بود
و شاید این طلسمی است
که تا همیشه دست نخواهد خورد
روزی کنار رودی
مردی کلید بختش
در آب
افتاد
و آن کلید را
شیطان­ترین ماهی­ها
بلعید

و سوی دوردست­ترین دریاها

گریخت
و یک نفر که پیش­تر از من رسید
صیاد شاه ماهی شد
و من دوباره دیر رسیدم

قلاب من گلوی مرا می­درد
و تو به هیات پریان
در آب­های دور
تنت را
می­شویی.

 

 


...حسین منزوی.

 

 


آوار

**
گفتم : به پای خیزم و دیگر بار،
پرچم به نام عشق برافرازم،
با تو

بر تارک طلایی خورشید.

گفتی:
ما فاتحان قله ­ی خورشیدیم
دل خوش دار!

و من به پشت گرمی تو،
قد می­کشیدم از دل تاریکی.
در جذبه­ های رفعت ،
هرگز مگر کسی ،
به آوار،

اندیشه کرده بود؟
که ما ...؟


در مرز استحاله به خورشید بودم
وقتی طنین تلخ سقوط تو
خواب شکوه مند صعودم را
آشفت

باری،
آوار بهتر از تو و من می­داند،
با خسته ­ی نشسته،
چه رازی است.

 

...حسین منزوی.

 

دلخواه
**

ـ «اونیکه تو دوسش می­داری
از آسمونا اومده؟
از توی دریا اومد؟
یا از قبیله­ ی پری­ ها اومده؟
سفیده؟

بلنده؟
گیس اش قد کمنده؟
مثال دخترای افسانه ­ها
اونم وقتی می­خنده،
لباش یه پارچه قنده؟
اونم وقتی حرف می­زنه
از دهنش گل می­ریزه؟
هلال ابرو داره؟
غمزه جادو داره؟
چشمای آهو داره؟

اون همونه که رفتنش،
مثل وزیدن هواس؟
خندیدنش،

وا شدن شکوفه ­هاس؟
به من بگو
اون کیه؟

اون چه جوریه؟
اون کجاس؟»

«دختری که دوسش دارم

از آسمون نیومده
از تو جزیره­ های بی نشون
نیومده
نه برقه، نه شراره ­س
نه ماهه، نه ستاره ­س
دختری که دوسش دارم
مثل برادرا و خواهرای من،
سحر که از خواب پا می­شه
زمین  و زیر پاهاش
آسمونو بالای سرش می­ بینه
پرنده نیس،
پر بزنه،

اونور ابرا بشینه.
اونم مثل من و تو
گرچه درخت نیس اما
ریشه ش توی زمینه.
دختری که دوسش دارم
لباش تنگ شراب نیست
نگاش موج سراب نیست
اما تو چشم اون چراغی می­سوزه
که می­تونه

تمام کوچه ­ها رو
روشن بکنه

اما نسیمی از نفس­ هاش می­وزه
که می­تونه تمام باغچه ­ها رو
گلشن بکنه

دستای اون چاق و تپل مپل نیس
نرم و لطیف

مثال برگ گل نیس.
دستی که دست زخمی یه شهرو تیمار بکنه،
نمی­تونه برگ گل باشه
چاق و تپل مپل باشه
گیسای اون

کمند نیس
بلند نیس
اون گیساشو خیلی پیشا
وقتی سر خاک برادرش می­رفت
برید و داد
به دست باد.
اون میگه:

گیسای بلند خوبه
ولی ...

وقتی گل نیست که به گیسات بزنی؟
تازه اینم هست که
یه روز
دشمنامون
شلاق و زنجیر ببافن

از گیسامون
برای دست و گرده­ی پهلوونای خودمون.
دختری که دوسش دارم
را، رفتنش

وزیدن هوا نیس
خوابیدنش

خواب ستاره ­ها نیست
اون مثل ما حرف می­زنه
لهجه ی اون
لهجه­ ی کوچه ­های ماس
صدا ش، صدای آشناس
نمی­دونم که از کجا اومده و مال کجاس
شاید مال همون خونه ­س

که سقف کوتاهی داره
یا جایی که ستاره وقت خوابیدن
سر روی دوشش می­ذاره
اون شاید اهل شهریه
که بوی دریا رو می­ده

یا شهری که دور تا دورش
کویره و نمکزاره
و شاید اون تویی که اون هرکی باشه
با دردای من و با دردای قبیله آشناس
اون می­دونه که لشکر دیوای شاخ فلزی
خیلی وقته

تو میدونا

مردا رو جادو کرده
اون می­دونه
خیلی وقته

شهرا رو آب برده
مردا رو خواب برده
اون می­دونه
که پشت هیچ کسی رو
هیچی نخارونده

به غیر ناخنش
و شهر اگه دلش برای روشنی گرفته،
خودش باید،

یه روز ،
یه کاری بکنه

اون صدای تفنگو از اون سر دنیا می­ شنفه
اون صدای له شدن جمجمه ­ها را می­ شنفه
اون می­دونه که آدم
از اولش قرار نبود،
خون بکنه
برای هیچی، بشکنه ،
بسوزه،
داغون بکنه

اون می­دونه که آدم
کاری اگه داشته باشه
تو دنیا

دوس داشتنه
دوس داشتن پرنده ­ها
با پروازای رنگین

دوس داشتن درختا
با میوه ­های شیرین
دوس داشتن دهکده ­ها

با چینه­ها

با چوپونا و گله ­هاش
دوس داشتن شهر،
با اون خیابوناش

که عصرا از سیل جماعت می­جوشه
شب که می­شه
خلوت و خواب و خاموشه
دوس داشتن برادرم
که گرچه اولش توی قفس به دنیا اومده
اما حالا می­فهمه که قفس بده
دوس داشتن عروسکای خواهرم
که خورشیدو تو چشمای شیشه­ای شون
تاب می­دن

هزار تا رنگ جورواجور
به ماه و مهتاب می­دن

دوس داشتن چهچه ­ی قناریا
عطر تن اقاقیا
دوس داشتن ترانه ­ها،
معماریا،
نقاشیا

اطلسیا و ترمه ­ها
کنگره ­ها و کاشیا

دوس داشتن پهلوونای قصه ­ها

با یک تنه رفتن شون
به جنگ دیو و اژدها
دوس داشتن خیلی چیزا،
خیلی کسا.

دوس داشتن تو که بهت
خیلی امیدا،
بسته­م

برای بهتر دیدنت،
هزار تا در شکسته­م

کی می­دونه؟
شاید تو،

همون باشی که من برای جستنش
هزار تا اسبو کشتم
تا ازهزار تا دشت و در،
گذشتم
حالام که پیش روی تو وایسادم
نمی­دونم چی میشه،
سرنوشتم.

شاید تو اون ستاره­ی شبای دیجور منی
روشنی گمشده ­ی چشمای بی نور منی
و شایدم،

هنوز باید
راه درازی رو برم
تا برسم
به چشمه ­های روشنی.

 

 


...حسین منزوی.

 


محال
**

زخمی چنان به خویشتن زدی، ای دل!
تا ماه برنیاید
تا هرگز آفتابت
از چاه برنیاید
این چرک و خون کهنه

زخمی است

که مرهمش به ناچار
آمیزه­ای است از پر «سیمرغ»
و خاک «کوه قاف»
و «آب زندگی»
در عافیت امید مبند، ای دل!

 

...حسین منزوی.

 

 

 

شبانه

**
معشوق من ! سودای من آیا به سر داری
وز حال و روز من، هنوز آیا خبر داری؟


با من خیالت همره است امشب
وز حال و روز من ـ اگر تو نیستی ـ او آگه است امشب
امشب شب شوریدگی­ ها و خرابی­ ها و مستی هاست
امشب شب آزادی از قید بلندی­ ها و پستی­ هاست
چون باد و چون باران

می-دانی و من با تو می­دانم
می­خوانی و من با تو می­خوانم
وقتی صدایت می­زنم: ای یار!
سر در درون چاه دل می­خوانمت امشب

در عین دوری
با هستی­ ام آن قدر نزدیکی
که رو به هر سو می­کنم، با خویش
در خویش ، می­گردانمت ، امشب
آواز من امشب، شگفتا، خود، ز نای توست
پنداری اصلا در گلوی من صدای توست

وقتی دهانم باز و بسته می­شود، گویی تو خوانایی
وز نیک و بد پیش آن چه می­آید، تو بینایی
افلاکی ­ام یا خاکی­ ام امشب؟
من خود نمی­دانم کی­ام امشب
هی­ ها کنان نام تو با فریاد می­گویم
دستم تبرزین، و دلم کشکول
یاهو کشان هر سو به دنبال تو می­پویم

تو در منی ، پس من که را در شهر می­جویم؟
امشب شب غوغا، شب غوغا،

شب غوغاست
در جان من امشب
هنگامه ­ها، هنگامه ­ها،
هنگامه­ ها
برپاست.

 


...حسین منزوی.

 

برداشت از : http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-30.aspx