بشارت
**
سرسلامتی به سیمین خانم دانشور
بانوی سیاه پوش!
بانو جان!
سر برکن از این شب سیاووشان
آنجای آنک: زمرّدی جوشان
ـ جنگل ـ شده گاهواره ی خورشید
در خانه ات آن درخت بالیده است
و سایه فکنده بر خیابانها
و سایه او بزرگ خواهد شد
چندان که تمام شهر جنگل گردد
در تاریخی که خون به دل دارد
از مردانی کم از مخنث ها
اکنون جنگل چه نقطه ی عطفی است
بانو! بانو! سرت سلامت باد
از من باری تو را بشارت باد
سر برکن، راه صبح نزدیک است
صبحی که در آن جنازه هایی را
که این همه روی دستهایت مانده است·
در چشمه یی از سپیدهدم خواهی شست
و پیش تر از به خاک بخشیدنشان
رو با مشرق ، نماز خواهی کرد
دیری است که طبل هوشیاری را
در شرق بزرگ نوبتی میکوبد
مردان سپیده دم، خیابانها را
از خواب قدیم بر میانگیزند
و باد که آمده است از جنگل
ته مانده ی خواب شهر را میروبد
...حسین منزوی.
رجعت
**
بر چارچوب قهوه ای ماندم
و دل به آبی های دورادور
خوش کردم،
با انتظاری مثل عشقم پیر.
انگار میدانستم این نی
گل میدهد یک روز
ـ گیرم دیرـ
آن سان که از تقدیر و از مرگ
دانسته بودم کز منت یارای رستن نیست
وگرچه تن دادی به آن تندیس تقدیری
اما دلت را از دلم تاب گسستن نیست
جشن بزرگ بازگشتنت را
هر واژه در شعرم
چراغی است
میآیی و در رهگذارت
پل بستن رنگین کمان
خوش باد!
شوق تو در من
شوق حلولی زرد و زرین است
در ساقه های نارس گندم
گیرم بلوغی این چنین، مرگ است
مرگی چنین خوش باد!
...حسین منزوی.
درباره ی بودا
**
آن گونه مست بودم
در ملتقای الکل و دود
که از تمام دنیا
تنها
دلم
هوای تو را کرده بود
میگفتم:
این عجیب است
این قدر ناگهانی دل بستن
از من
که بی تعارف ، دیری است
زین خیل ورشکسته کسی را
درخورد دل نهادن
پیدا نکردهام
تب کرده بود ساعت پاییزیام
وقتی نسیم وسوسه ام میکرد
عطری زنانه در نفسش داشت
میگفتم:
این نسیم ، بیتردید
آغشته با هوای تن توست
وین جذب های که راه مرا میزند
حسی به رنگ پیرهن توست
آن گونه مست بودم
که میتوانستم بی پروا
از خواب نیم شب
بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند
و میتوانستم
از جوی های گل آلود
وضو کنم
و زیر چتربستهی باران
رو سوی هرچه هست
نماز بگزارم
آن گونه مست بودم
که میتوانستم
حتا به شحنگان
نام تو را بگویم
ـ آرام و مهربان و صبور ـ
از برگهای نیلوفر
شولای بی نیازی بر تن پیچیده
با پلکهای افتاده
پیشانی درخشان
و گونه های رنگ پریده
چونان به « نیروانا»
تانیثی از دوبارهی بودا
در ملتقای الکل و دود
باری
تصویر تو همیشه ترین بود
بانوی شعرهای مه آلود!
...حسین منزوی.
حتا شکوفه ای را ...
**
رنگ غریب گیسویت را
بگذار آفتاب شرابی کند
آن گاه اگر کسی
در سکر گیسوان تو
تردید کرد،
چشمانت
خورشید را که مست است
با غمزه ای فصیح
نشان
خواهد داد
خم شو به سوی من
گیسوی خود را بباران
زیباست گیسوانت
مانند بی نیازی آهو
در چارسوق عطاران
خم شو به سوی من
این باد خشمگین
از غارت بهار تو من
برمیگردد
حتا شکوفه ای را
زین باد پس گرفتن
غنیمتی است
بگذار رنگها را
از باد پس بگیریم
آنگاه
پیراهنی بپوش که دنیا را
در چشمهای عاشق من
آبی کند
و شک مکن که عشق کجایی است
این سیب سرخ شاید
در چشم مه گرفته ی تو
خاکستری است
اما
زن بعید !
چه خواهی کرد
با مرد عاشقی که دلش را
این گونه در خلوص
به چشمهای شکاکت
می بخشد؟
...حسین منزوی.
آبی 1
**
وقتی که پلکهایت
آن پرده های ابریشم
ـ آویزهایی از مژه با او ـ
از آن دریچه های دوگانه
بالا میرود،
آبی است
دنیای من که پشت دریچه است
با من سخن بگویید
ای چشمها!
با من که بعد از این همه سرگردانی
همزادهایم
دریا و آسمان را
در آبی ملایم تان جسته ام
پایان من شوید
من خسته ام
از جستن و نیافتن
خسته ام
...حسین منزوی.
آبی 2
**
من هرگز آسمان را
زیبا ندیده بودم
از اینسان
چشم تو آسمان را
قابی گرفته است؟
یا آن که آسمان
آیینه دار چشم تو گشته است؟
آبی همیشه وسوسه ام کرده است
حتا
زان پیش تر که چشمی درمن
«شعر سیاه گویایی» باشد
چشمی
«طلوع آبی دریا» بود
شاید همیشه هر سفر جست و جوی من
انگیزهاش سراغ تو بوده است
وان آتشی که این همه سال
میسوخت پشت مه
یک شعله از چراغ تو بوده است
چشمت به رنگ عشق!
روزی که رنگ لبخند، نارنجی است
رنگ ملال ، خاکستری
و رنگ عشق آبی
نیلوفری که چیدهام از حشمت
چتری بزرگتر شده باشد
شاید
تا عشق
در سایه اش به ناز بیاساید
...حسین منزوی.
آبی 3
**
چشمت ستارهاش را
چندان چراغ وسوسه خواهد کرد
تا من به آفتاب بگویم : نه !
بانوی رنگهای شکوفان!
رنگین کمان!
پل بسته ای که عشق
آفاق را
به هم
بردوزد
آفاق را به رنگ تو میبینم
و چشمهایت آن سوی مه
همچون چراغهای دریایی
میسوزد
مه در میانه رازی است
مه را شعور خاک نمیداند
باران زبان گنگی دارد
و خاک نیز رازش را
از این همه کنایه نمیخواند
باید چگونه گفت که عشق
با نام یک فرشته فرود آمده است
تا پاسدار دریاها باشد؟
باید چگونه گفت که بانوی من
چشمش صراحت سخنی است
که در سکوت میبالد؟
باید چگونه گفت که مه آبی است؟
باران زبان گنگی دارد
اما
دنیا اگر نداند
باری تو
راز مه گرفته ی او را
میدانی
بیگمان
همزاد آفتابی، باران!
رنگین کمان!
...حسین منزوی.
صبح رحیل
**
در جاده های مه که سفر سربی است
این بوی بستر کیست
که در میان پیرهنم
میوزد؟
من سیب های بادکنکها را
چیدم
و قلب سرخ ساعت
در نبض بردبار تو،
میکوبید
ما از گروه مرتاضان نیستیم
درک من از قلمرو تن
درکی صریح و بی پرواست
که خون بی قرارترین میوه های استوایی را
نوشیده است
شب را ، تمام شب را
بیدار خواب تو
انگشتهای من
میگشتند
دنبال یک جرقه
که آتش را
روشن کنند
در باز بود و باغ مثلث
با میوه ی همیشگی اش
اشتهای تند مسافر را
با ماندنی دوباره
وسوسه میکرد
اما مسافری که درنگش
پوسیدن قدم هایش بود
باید که میگذشت
صبح رحیل
از شانه های برفی تو
آغاز شد
...حسین منزوی.
وسوسه
**
وقتی
با میوهی رسیدهی لبهایت
پرهیزم را وسوسه میکنی
من فکر میکنم پدرم حق داشت
که «میوه ی حرام
همیشه
شیرینتر است»
غزلی در راه
**
برای دخترم غزل ـ پیش از تولدش ـ
غزلی دارم در راه که می بالد
در حفاظی از خون
غزلی موزون
با وزنی
روز افزون
مطلعی دارد
هم روشن، هم تیره
با دو مصراع معمایی
که گشوده است به فردا
فردا
و فرو بسته به اکنون
اکنون
بیت بعدی را
دو لاله ی کوچک
میسازند
که صدای من و پاییز و بهارم را
انتظارم را
همه را میشنوند از بیرون
سومین بیتش را
دو هلال کوچک
میپردازند
ماه بالایی راست
ماه پایینی
وارون
غزلم
شانه هایی دارد
آزاد
از قید قافیه و قانون
و چنین است که در فاصله ی ابیاتش
گاه
مصرعی می بینی
تنها
بی همتا
مثل گردن متناسب
چو زنخدان موزون
پس از آن بیتی با قاعده یی تازه
جمع ده واژه
با
تقطیعی کوتاه و بلند
پنج پنج
در دو مصراع هم اندازه
و از این قاعده ، بیتی دیگر
که به پا خواهد داشت
غزلم را
بر خاک
پر آوازه.
...حسین منزوی.
برداشت http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-30.aspx