اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

شعر نو :حسین منزوی -9

 

رابعه
**
نمازت
پیشاپیش
حکم خاکساریِ کعبه را
رقم زده بود
به هنگام که هنوز،
«ابراهیم»
ابراهیم نبود
سجاده ­ات دامن بود و
مهرت
دکمه ­ی پیراهن
که اشک­ها
بر قنوتت چکید
و گناه جهان را،
شُست
به اقتدای تو
تکبیری زدم
که اسرافیل از خواب اعصار،
سراسیمه
فراجَست
قیامتی نبود
قد قامتی بود
بی صور
به بلندای دار منصور
تا خون را به اعتراف وا دارد
که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید
الا
به اشک ·

 


حسین منزوی

 

ما را چه باک ؟
**
بیا،
بر سر رنگ­ها
نجنگیم
آبی یا سفید
در،
اگر
تو بازش کنی
رخنه­ یی است
در دیوارهای سنگ و پیشانی
همسایه،
سنگ می­اندازد
و گیلاس­ ها
در حوض خالی
می­افتند

سنگ­ها
خواب کودک را
به هم می­زنند
کبوتر را
می­پرانند
اما،
سرانجام
فرو میافتند
ساعت
از صدای هیچ زنگی
نمی­هراسد
و عشق
با سوت هیچ پاسبانی
توقف نمی­کند
پایمال آفتاب
در خیابان
و سنگسار چراغ در کوچه

برق چشم­های ما را ،
خاموش نخواهد کرد
من
که با تکه­ای از آسمان
در دست
می­رسم
و تو
که با گل یاسی
بر سینه
در می­گشایی
شب
در قرق سگ­هاست
با این همه
تاک­های ما
در تاریکی نیز
رو به انگور
می­خزند

 

حسین منزوی


امروز را ...
**

لکه­ های خون
در آب
حل نخواهند شد
امروز چه روزی است؟
که تن­ها و پیرهن­ها
زخم­ها و
وصله ­ها را
معاوضه می­کنند

پیش از آن که
فشار دو دست افسونگر

بر شقیقه­ ها

مغزها را
از چین­های خاکستری
صاف کند
امروز را به خاطر بسپاریم
که تابستان گرمش می­شود
و دهمین شمع روشن را نیز
خاموش می­کند
شنبه

از گنبد
فرود می­آید
و به چیدن شنبلیدی می­رود
که از قلب جهان
روییده است
چه روزی است امروز !
قهوه ­ای
منفرد
تلخ
معطر
امروز را به خاطر بسپاریم


حسین منزوی

 

عتیق
**

گرسنگی ام
قدیمی است
به عشق که رسیدی
قوت مرا،
با مشت و شتاب،
پیمانه کن
از بد حادثه
به سراغ تو
نیامده­ام

از پیراهنت دستمالی می­خواهم
که زخم عتیقم را ببندم
و از دهانت بوسه­ یی
که جهانم را
تازه کنم

 


حسین منزوی

 

هربار ...
**

من
تو را
برای شعر
برنمی­گزینم
شعر، مرا
برای تو
برگزیده است
درهشیاری
به سراغت
نمی­آیم
هر بار
از سوزش انگشتانم
درمی­یابم باز،
نام تو را ، می­نوشته ام


حسین منزوی

 

 


هشدار !
**
تو را کنار چه بگذارم
که یک­دستی چشم­اندازت
به هم نخورد؟
در آشپزخانه
کتاب شعری
در کتابخانه
گلدان گل
در گلخانه
سنتور هزار زخم

و در شرابخانه
سجاده ­ی آفتاب رو
با این همه زیباترین قاب تو
بستری است

که میان دفترها و گلدان­ها و
سنتورها و سجاده ­ها
برایت می­گسترم
توانی

هر منظره را
زیبا کنی
اما
هشدار!
که قطره خونی

در چمنزار

سرخ­تر از قطره خونی
بر مخمل سرخ است

 

حسین منزوی

 

چیزی بگو
**
کدام هستی را
دل بسته­ ای؟
آن که در آفتاب
می­بالد؟

یا آن که در سایه ­ی درونت
می­پوسد؟
گلویت را می­دری
تا از آوازت
رازی بسازی

و هم­چنان
هزار گهواره­ ی خالی را
تکان بدهی
می­دانم که عشق
گزارش نیست

اما تا نفهمم
در اختیارم نیستی
و تا در اختیارم نباشی
به تمامی
دوستت نخواهم داشت

چیزی بگو
نخواه که
خاموشی و
فراموشی
قوافی مرده­ ی شعرم باشند.

 


حسین منزوی

 

 

کسی با من
**
می­توانی
باور کنی
یا
باور نکنی
اما
کسی با من
نفس می­کشید

وحشتناک است
اما
باید
باور کنی که
در تنهایی هم
تنها
نیستی

 

حسین منزوی

 


حتا حنظل را ...
**

از هر کجا آغاز کنی،
زودتر است و
و به هرجا فرود آیی
دیر
دلتنگ
از گریوه
می­گذری
دلواپس از درّه
سرازیر می­شوی
و به ویرانه ­یی
می­رسی
که ترنج­ هایش را
برده­اند و

رنج­هایش را
برایت
گذاشته­اند.

کسی را
نفرین مکن
با ساعتی که زنجیرش
دست و پایت را
سنگین کرده است
تو حتا
حنظل را هم
در این باغ

به هنگام
نخواهی چید

 

حسین منزوی

 

 

غم غربت
**

آواز،
روی کاشی
می­غلتد
در عود سوز
می­پیچد و
سبز سبز
از عطردان
بالا می­رود
تا
ارسی
چشم­انداز
را
در طاقه­ ی رنگین کمان
بپوشد
از پله ­ی بالا خانه­ ی کودکی،
سر می­خورم

و یک راست
در باغچه­ ی کتاب قدیمی
می­افتم
که در نخستین تصویر آن
دختر،
گیسوان صافش را
زیر آبشار،
شانه می­زند
و دیو دل باخته
با چشم­های گرد غمناکش
در شکاف بین دو طلسم
سنگ می­شود

من و تو
از آن تبار منقرضیم
که نگاهش به چشم تو رسیده است و
و بغضش
به گلوی من

پیش از آن که
اشک­ها
به لک­ه ای قهوه ­ای اوراقش
بیفزایند

کتاب چاپ سنگی را
با دلتنگی
می­بندم

 

 

حسین منزوی

 


برداشت از http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-32.aspx