رابعه
**
نمازت
پیشاپیش
حکم خاکساریِ کعبه را
رقم زده بود
به هنگام که هنوز،
«ابراهیم»
ابراهیم نبود
سجاده ات دامن بود و
مهرت
دکمه ی پیراهن
که اشکها
بر قنوتت چکید
و گناه جهان را،
شُست
به اقتدای تو
تکبیری زدم
که اسرافیل از خواب اعصار،
سراسیمه
فراجَست
قیامتی نبود
قد قامتی بود
بی صور
به بلندای دار منصور
تا خون را به اعتراف وا دارد
که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید
الا
به اشک ·
حسین منزوی
ما را چه باک ؟
**
بیا،
بر سر رنگها
نجنگیم
آبی یا سفید
در،
اگر
تو بازش کنی
رخنه یی است
در دیوارهای سنگ و پیشانی
همسایه،
سنگ میاندازد
و گیلاس ها
در حوض خالی
میافتند
سنگها
خواب کودک را
به هم میزنند
کبوتر را
میپرانند
اما،
سرانجام
فرو میافتند
ساعت
از صدای هیچ زنگی
نمیهراسد
و عشق
با سوت هیچ پاسبانی
توقف نمیکند
پایمال آفتاب
در خیابان
و سنگسار چراغ در کوچه
برق چشمهای ما را ،
خاموش نخواهد کرد
من
که با تکهای از آسمان
در دست
میرسم
و تو
که با گل یاسی
بر سینه
در میگشایی
شب
در قرق سگهاست
با این همه
تاکهای ما
در تاریکی نیز
رو به انگور
میخزند
حسین منزوی
امروز را ...
**
لکه های خون
در آب
حل نخواهند شد
امروز چه روزی است؟
که تنها و پیرهنها
زخمها و
وصله ها را
معاوضه میکنند
پیش از آن که
فشار دو دست افسونگر
بر شقیقه ها
مغزها را
از چینهای خاکستری
صاف کند
امروز را به خاطر بسپاریم
که تابستان گرمش میشود
و دهمین شمع روشن را نیز
خاموش میکند
شنبه
از گنبد
فرود میآید
و به چیدن شنبلیدی میرود
که از قلب جهان
روییده است
چه روزی است امروز !
قهوه ای
منفرد
تلخ
معطر
امروز را به خاطر بسپاریم
حسین منزوی
عتیق
**
گرسنگی ام
قدیمی است
به عشق که رسیدی
قوت مرا،
با مشت و شتاب،
پیمانه کن
از بد حادثه
به سراغ تو
نیامدهام
از پیراهنت دستمالی میخواهم
که زخم عتیقم را ببندم
و از دهانت بوسه یی
که جهانم را
تازه کنم
حسین منزوی
هربار ...
**
من
تو را
برای شعر
برنمیگزینم
شعر، مرا
برای تو
برگزیده است
درهشیاری
به سراغت
نمیآیم
هر بار
از سوزش انگشتانم
درمییابم باز،
نام تو را ، مینوشته ام
حسین منزوی
هشدار !
**
تو را کنار چه بگذارم
که یکدستی چشماندازت
به هم نخورد؟
در آشپزخانه
کتاب شعری
در کتابخانه
گلدان گل
در گلخانه
سنتور هزار زخم
و در شرابخانه
سجاده ی آفتاب رو
با این همه زیباترین قاب تو
بستری است
که میان دفترها و گلدانها و
سنتورها و سجاده ها
برایت میگسترم
توانی
هر منظره را
زیبا کنی
اما
هشدار!
که قطره خونی
در چمنزار
سرختر از قطره خونی
بر مخمل سرخ است
حسین منزوی
چیزی بگو
**
کدام هستی را
دل بسته ای؟
آن که در آفتاب
میبالد؟
یا آن که در سایه ی درونت
میپوسد؟
گلویت را میدری
تا از آوازت
رازی بسازی
و همچنان
هزار گهواره ی خالی را
تکان بدهی
میدانم که عشق
گزارش نیست
اما تا نفهمم
در اختیارم نیستی
و تا در اختیارم نباشی
به تمامی
دوستت نخواهم داشت
چیزی بگو
نخواه که
خاموشی و
فراموشی
قوافی مرده ی شعرم باشند.
حسین منزوی
کسی با من
**
میتوانی
باور کنی
یا
باور نکنی
اما
کسی با من
نفس میکشید
وحشتناک است
اما
باید
باور کنی که
در تنهایی هم
تنها
نیستی
حسین منزوی
حتا حنظل را ...
**
از هر کجا آغاز کنی،
زودتر است و
و به هرجا فرود آیی
دیر
دلتنگ
از گریوه
میگذری
دلواپس از درّه
سرازیر میشوی
و به ویرانه یی
میرسی
که ترنج هایش را
بردهاند و
رنجهایش را
برایت
گذاشتهاند.
کسی را
نفرین مکن
با ساعتی که زنجیرش
دست و پایت را
سنگین کرده است
تو حتا
حنظل را هم
در این باغ
به هنگام
نخواهی چید
حسین منزوی
غم غربت
**
آواز،
روی کاشی
میغلتد
در عود سوز
میپیچد و
سبز سبز
از عطردان
بالا میرود
تا
ارسی
چشمانداز
را
در طاقه ی رنگین کمان
بپوشد
از پله ی بالا خانه ی کودکی،
سر میخورم
و یک راست
در باغچه ی کتاب قدیمی
میافتم
که در نخستین تصویر آن
دختر،
گیسوان صافش را
زیر آبشار،
شانه میزند
و دیو دل باخته
با چشمهای گرد غمناکش
در شکاف بین دو طلسم
سنگ میشود
من و تو
از آن تبار منقرضیم
که نگاهش به چشم تو رسیده است و
و بغضش
به گلوی من
پیش از آن که
اشکها
به لکه ای قهوه ای اوراقش
بیفزایند
کتاب چاپ سنگی را
با دلتنگی
میبندم
حسین منزوی
برداشت از http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-32.aspx