اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

شعر نو :حسین منزوی -5


سیب و سکه
**

در گوشه­ یی از این جهان ، امشب
یک چشم می­گرید برای من
در گوشه ­یی دیگر
یک چشم
می­خندد

برای تو
در جایی از باغی
یک دست با یک میخک سرخ
در انتظار گیسوان توست
و در همان باغ
یک دست دیگر

تا بیفشاند
به گور من
یاس سفید و زرد ، می­چیند
و هیچ کس از هیچ کس چیزی نمی­پرسد
که این چرا زرد؟

آن چرا سرخ؟
که آن چرا سوک؟
این چرا سور؟

آن کس که یک صبحانه ­ی شیرین
با زندگان خورده است
چیزی نمی­داند
و آن که یک عصرانه ­ی میخوش
با رفتگان دندان­زده

چیزی نخواهد گفت
شاید حقیقت
تنها همین باشد
تنها همین دستی که تابم داده
از گهواره

تا

تابوت
و یا همین سکه
که با دو روی عشق و مرگش

تاجهان
باقی است
روی هوا می­چرخد و

انگار با
هر چرخ
به سخره می­گیرد
صد بار

سیب سرخ اسحق· را

 

...حسین منزوی.

 

 

حضور
**

تقویم من، درنگ نمی­دانست
اما تو با حضورت
از فصل­های شعبده
می­آمدی

وقتی به ماه بعد از خود
فرمان ایست دادی
و هر دوازده خانه
از انفجار اختر تو؛

پر شد
یک طره­ی سیاه و سفید
از بیرق مظفر زلفت
رازی به من سپرد
که با آن

به دفعه­ های گرگ و میشَم
دل بستم

وقتی تمام منظره ­هایم
از گیسوی معطر تو
پر شد

با بازوان خسته
خود را به ساحل تو کشیدم
و روح­های ناآرام
در من

آرام یافتند
آرامشی موقت
که در تداعی امواج
از کوبش مکرر تو

پر شد
یک خواب ناتمام
در خانه­یی که بوی تو را می­داد
و هق­ هقی که یک­ریز
دلتنگی تو را داشت
و یک مکاشفه در تاریکی
که دست­های خردسالی مرا

گرفت
و از حیاط کهنه عبورش داد
و در اتاق کوچک
برگردن جوانی تو
که خسته می­گذشت

حمایل کرد
ظلمت

بلوغ جسم مرا
کامل کرد

و خانه­ ی قدیمی
از خواهش شناور تو
پر شد
تنها گذاشتی مرا

اما

من در تو پیش رفتم
آب از سرم گذشت
دریا مرا فروبرد
و آن جزیره ­های سرگردان

در من
از موجه­ های بستر تو
پر شد

وقتی تمام خود را
در غیبت تو

پیچیدم
پاییز
با آخرین نسیم­هایش

گذشت
آن گاه
شهر از حضور دیگر تو
پر شد


...حسین منزوی.

 

 


عشق را...
**

نامه­ یی در جیبم
و گلی
در مشتم

پنهان است
غصه ­ای دارم
با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم
عشق

جایش، تنگ است


...حسین منزوی.

 

 

منحنی
**

اولین تنفس، اولین گریستن
نقطه ­ی شروع دایره است
نقطه ­های رنگ رنگ
چیده می­شود کنار هم
روی خط فرضی حیات
منحنی
تا تو در میان شکل ناقصش
سایه­ی حضور خویش را
بیفکنی
مرگ!
لحظه­ ی بزرگ خواه یا نخواه!
لکّه­ ی درشت سرخ یا سیاه!
دایره همیشه
با تو بسته می­شود

...حسین منزوی.

 

  سلام!

**

همراه آفتاب
بیدار می­شوم
باران صبحگاهی
هم بسترم زمین را
با یک پشنگ آب

از خواب
بیدار کرده است
این سوی پنجره
گلدان
در آفتاب
گل آورده است
آن سوی شیشه
باغ عرق کرده است
من هم در آینه
آبی به چشم خواب آلودم
می­زنم

ای روح تازه ­ی خاک
ای پاک!
ای صبح تابناک!
سلام


...حسین منزوی.

 

قدر
**

روح از هوا
فرود
که
آمد
و ماهتاب
که
خود را

از دیوار بالا کشید
یک شب
هزار و یک ماه
شد
و تو نفس نفس که زدی
آواز بال بال ملائک
خانه را پر کرد


آیا باید
با شب سلام می­گفتم
تا مطلع سپیده ؟
یا
با تویی که
لیلة القدر را
پریشان
کرده بودی
بر بالش سپید؟

 


...حسین منزوی.

 


گذار
**

در لحظه­ یی میان خودم
ایستاده­ام
مردی به هیات جوانی من
دور می­شود
مردی شبیه پیری من
از
راه
می­رسد
تا من به حالت سلام و خداحافظ
بین دو عنصر ـ آتش و خاکستر ـ
قسمت شوم

 


...حسین منزوی.

 

 

دیوانه !

**
بی­شک
کنار خانه­ های شما
جایی برای خمره ­ی من نیست
این­سان که

با ادب،
منظم
حتا درستکار!
اسناد مالکیت خود را
در چنگ می­فشارید
اسناد مالکیت
بر
فرزند
دین
دارایی
اخلاق
زن

و اندکی وطن!
اما خبر ندارید
که قامت درشت شما
دیری است

در بین خمره ­ی من
و آفتاب
دیوار می­کشد


...حسین منزوی.

 


کیفر
**

دیگر
انگشت­های صدمه و سیلی
با تیغ­های کهنه و کیفر
چگونه ­اند؟
این خون که رنگ را
از گونه ­های شب
می­پراند
«بالاتر از سیاهی» را
زین پس نمی­پذیرد

دیگر
دست و دهان،
انگشت و لب،
و زخم و بوسه،
باهم

نبض مرا
شماره
می­کنند

من!
دیوانه­ یی که تیغ برانگشت می­زند
و جای چار انگشتش را
بر گونه­ ی حریف

می­بوسد


...حسین منزوی.

 

 

باطل
**
من ایستاده­ام
و راه،
می­رود
وقتی که سیم­ های تلگراف
می­رسند
و من
نمی­رسم،
آیا نباید
این سفر کهنه را
نقبی درون خویش
بنامم
نقبی که در هزار توها
جاری می­شود
و عاقبت
در چاه ویل دوزخ می­ریزد
زهدان مادرم
آغاز من نبود
حتا زمین
قدیم تر از من نیست
انگار نطفه ­ی من
در خوابگاه خدا و شیطان
بسته شد

و آن­گاه
با اولین «نه»ای که گفتم
زیر درخت دانایی
همراه رعد و برق نخستین
از مادرم که نامی

جز توفان نداشت
جدا شده­ام
محکوم جاودانه ­ی رفتن
بی وعده­ی رسیدن
سنگی که در حوالی مقصد هر بار
از شانه­ام

می­افتد
و باز
تا ابتدای آغاز
در می­غلتد
و کرکسی که سیری نشناس

اما بی­ اشتها
محکوم­وار
از جگرم می­خورد
انگار هر دو
بیش تر از من
از راز دوره کردن این باطل
آگاه ­اند


...حسین منزوی.

 

برداشت از http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-31.aspx