سیب و سکه
**
در گوشه یی از این جهان ، امشب
یک چشم میگرید برای من
در گوشه یی دیگر
یک چشم
میخندد
برای تو
در جایی از باغی
یک دست با یک میخک سرخ
در انتظار گیسوان توست
و در همان باغ
یک دست دیگر
تا بیفشاند
به گور من
یاس سفید و زرد ، میچیند
و هیچ کس از هیچ کس چیزی نمیپرسد
که این چرا زرد؟
آن چرا سرخ؟
که آن چرا سوک؟
این چرا سور؟
آن کس که یک صبحانه ی شیرین
با زندگان خورده است
چیزی نمیداند
و آن که یک عصرانه ی میخوش
با رفتگان دندانزده
چیزی نخواهد گفت
شاید حقیقت
تنها همین باشد
تنها همین دستی که تابم داده
از گهواره
تا
تابوت
و یا همین سکه
که با دو روی عشق و مرگش
تاجهان
باقی است
روی هوا میچرخد و
انگار با
هر چرخ
به سخره میگیرد
صد بار
سیب سرخ اسحق· را
...حسین منزوی.
حضور
**
تقویم من، درنگ نمیدانست
اما تو با حضورت
از فصلهای شعبده
میآمدی
وقتی به ماه بعد از خود
فرمان ایست دادی
و هر دوازده خانه
از انفجار اختر تو؛
پر شد
یک طرهی سیاه و سفید
از بیرق مظفر زلفت
رازی به من سپرد
که با آن
به دفعه های گرگ و میشَم
دل بستم
وقتی تمام منظره هایم
از گیسوی معطر تو
پر شد
با بازوان خسته
خود را به ساحل تو کشیدم
و روحهای ناآرام
در من
آرام یافتند
آرامشی موقت
که در تداعی امواج
از کوبش مکرر تو
پر شد
یک خواب ناتمام
در خانهیی که بوی تو را میداد
و هق هقی که یکریز
دلتنگی تو را داشت
و یک مکاشفه در تاریکی
که دستهای خردسالی مرا
گرفت
و از حیاط کهنه عبورش داد
و در اتاق کوچک
برگردن جوانی تو
که خسته میگذشت
حمایل کرد
ظلمت
بلوغ جسم مرا
کامل کرد
و خانه ی قدیمی
از خواهش شناور تو
پر شد
تنها گذاشتی مرا
اما
من در تو پیش رفتم
آب از سرم گذشت
دریا مرا فروبرد
و آن جزیره های سرگردان
در من
از موجه های بستر تو
پر شد
وقتی تمام خود را
در غیبت تو
پیچیدم
پاییز
با آخرین نسیمهایش
گذشت
آن گاه
شهر از حضور دیگر تو
پر شد
...حسین منزوی.
عشق را...
**
نامه یی در جیبم
و گلی
در مشتم
پنهان است
غصه ای دارم
با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم
عشق
جایش، تنگ است
...حسین منزوی.
منحنی
**
اولین تنفس، اولین گریستن
نقطه ی شروع دایره است
نقطه های رنگ رنگ
چیده میشود کنار هم
روی خط فرضی حیات
منحنی
تا تو در میان شکل ناقصش
سایهی حضور خویش را
بیفکنی
مرگ!
لحظه ی بزرگ خواه یا نخواه!
لکّه ی درشت سرخ یا سیاه!
دایره همیشه
با تو بسته میشود
...حسین منزوی.
سلام!
**
همراه آفتاب
بیدار میشوم
باران صبحگاهی
هم بسترم زمین را
با یک پشنگ آب
از خواب
بیدار کرده است
این سوی پنجره
گلدان
در آفتاب
گل آورده است
آن سوی شیشه
باغ عرق کرده است
من هم در آینه
آبی به چشم خواب آلودم
میزنم
ای روح تازه ی خاک
ای پاک!
ای صبح تابناک!
سلام
...حسین منزوی.
قدر
**
روح از هوا
فرود
که
آمد
و ماهتاب
که
خود را
از دیوار بالا کشید
یک شب
هزار و یک ماه
شد
و تو نفس نفس که زدی
آواز بال بال ملائک
خانه را پر کرد
آیا باید
با شب سلام میگفتم
تا مطلع سپیده ؟
یا
با تویی که
لیلة القدر را
پریشان
کرده بودی
بر بالش سپید؟
...حسین منزوی.
گذار
**
در لحظه یی میان خودم
ایستادهام
مردی به هیات جوانی من
دور میشود
مردی شبیه پیری من
از
راه
میرسد
تا من به حالت سلام و خداحافظ
بین دو عنصر ـ آتش و خاکستر ـ
قسمت شوم
...حسین منزوی.
دیوانه !
**
بیشک
کنار خانه های شما
جایی برای خمره ی من نیست
اینسان که
با ادب،
منظم
حتا درستکار!
اسناد مالکیت خود را
در چنگ میفشارید
اسناد مالکیت
بر
فرزند
دین
دارایی
اخلاق
زن
و اندکی وطن!
اما خبر ندارید
که قامت درشت شما
دیری است
در بین خمره ی من
و آفتاب
دیوار میکشد
...حسین منزوی.
کیفر
**
دیگر
انگشتهای صدمه و سیلی
با تیغهای کهنه و کیفر
چگونه اند؟
این خون که رنگ را
از گونه های شب
میپراند
«بالاتر از سیاهی» را
زین پس نمیپذیرد
دیگر
دست و دهان،
انگشت و لب،
و زخم و بوسه،
باهم
نبض مرا
شماره
میکنند
من!
دیوانه یی که تیغ برانگشت میزند
و جای چار انگشتش را
بر گونه ی حریف
میبوسد
...حسین منزوی.
باطل
**
من ایستادهام
و راه،
میرود
وقتی که سیم های تلگراف
میرسند
و من
نمیرسم،
آیا نباید
این سفر کهنه را
نقبی درون خویش
بنامم
نقبی که در هزار توها
جاری میشود
و عاقبت
در چاه ویل دوزخ میریزد
زهدان مادرم
آغاز من نبود
حتا زمین
قدیم تر از من نیست
انگار نطفه ی من
در خوابگاه خدا و شیطان
بسته شد
و آنگاه
با اولین «نه»ای که گفتم
زیر درخت دانایی
همراه رعد و برق نخستین
از مادرم که نامی
جز توفان نداشت
جدا شدهام
محکوم جاودانه ی رفتن
بی وعدهی رسیدن
سنگی که در حوالی مقصد هر بار
از شانهام
میافتد
و باز
تا ابتدای آغاز
در میغلتد
و کرکسی که سیری نشناس
اما بی اشتها
محکوموار
از جگرم میخورد
انگار هر دو
بیش تر از من
از راز دوره کردن این باطل
آگاه اند
...حسین منزوی.
برداشت از http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-31.aspx