بازگشت
**
اگر برای برگشتن
باید
سوار این قطار شوم
که پس پس میرود و
متروکه ها را
تا ایستگاه صفر
شماره
میکند
پس
پشت بلیطم را
مهر کن
ای دست استخوانی ناپیدا!
این چهل سالگی است
با گیسوان خاکستر
که آرام
از میان مه
بیرون می وزد
با بنفشه ی رنگ پریدهای
بر بنا گوش
و در آخرین مهلتی که هنوز
میتوان
لبخند و گلی را در آینه
معاوضه کرد و
این سی سالگی است که
آخرین شانه را
بر شبق میکشد
تا سرازیر شود
افسوس که مجال افسوسی نیست
و پیش از آن که ترک از ترک هایش
بزاید
باید
قطره اشک را
با دل انگشت
از گوشه ی چشم آینه برداری
ای دست استخوانی ناپیدا !
ورق بزن
ایستگاه ها را
ورق بزن
اگر این شمارش معکوس
تنها راه رسیدن به کسی باشد
که پیری من
در موهایش سفید میشود و
جوانی من
در چشمهایش
برق میزند و
کودکیام
در پاهایش
میدود
بازگردد
حسین منزوی
تعلیق
**
دلم برایت یک ذره است
کی میشود که
ساعت وقارش را
با بیقراری من، عوض کند
عقربه های تنبل !
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی دادهاید؟
در آسمان آخر شهریور
حتا ستاره یی هم نگران من نیست
به اتاق برمیگردم و
شب را دور سرم میچرخانم و
به دیوار میکوبم
حسین منزوی
همه چیز برای تو
**
دهان کدام لبخند خواهی شد
تو که چشم تمام گریه ها بودهای
هفده بارآمدهام و نومید
برگشته ام
حالا چگونه به هجده می
دل ببندم؟
سیاه بپوشی یا نپوشی
مصیبت در دستهای تو
سنگ میشود و میماند و
سرنوشت همان قدر سنگین است که
باز هم
آسمانها شانه خالی کنند و
همه چیز برای تو بماند
مادر!
حسین منزوی
صدای صداها
**
بکوبید!
بکوبید!
بکوبید!
میکوبند، اما
صدا، استخوان نیست که از چماقی
ترک بردارد
پوست نیست
که از چاقویی جر بخورد
انگشت نیست
که زیر هاونی
له شود
حتا
گلو نیست
که از طنابی
خناق بگیرد
صداها ـ این بغض های سرود خوان ـ را
میشناسم
اگر در قفس بمانند
آسمان را
مشبّک میکنند و
اگر آزاد شوند
زمین را
پرواز
میدهند
حسین منزوی
رجعت
**
در بهار این کوچه
چقدر گم شده باشم و
پیدا نشده باشم، خوب است؟
در پاییز این خیابان
چقدر نتوانسته باشم
آوازهایم را از باد پس بگیرم
خوب است؟
و چقدر شعرهایم را
در این خانه
ـ همین خانه ـ
پای همین خرمالوها
چال کرده باشم ، خوب است؟
به گمانم
می شد فقیرترین باغها را
دو بار و هربار، هفت پاییز
با آنان
چراغانی کرد
و بیش از این و
خیلی بیش از این و
شاید
آن قدر خیلی بیش از این
که میشد جرات کرد و با آن
به اجرای دیگر از لبخند تو
اندیشید
حسین منزوی
کمانه
**
گلوله یی را به یاد ندارم
که به نیت پوست نازک آزادی
شلیک شده باشد و
سرانجام
به قصد شقیقه ی دژخیم
کمانه نکرده باشد
چاقویی را به یاد ندارم
که برای گلوی خوش آواز عشق
از غلاف بیرون زده باشد و
آخر دستهی خودش را
نبریده باشد
حالا،
هرچه میخواهید، شلیک کنید و
هر چه میخواهید، چاقو بکشید
حسین منزوی
آبی ِ دیگر
**
با غوطه یی که در خون بچّه های مردم زداها خیال خامی است
اگر فکر کنید
این بار دیگر
واقعا «قرمزتونه »
نه !، هزار بار، نه !
که حتا اگر یک دست مانده باشد
ـ آخرین دست متصل به شانه ـ
حتا اگر یک گل مانده باشد
ـ آخرین نیلوفر متصل به شاخه ـ
بیرق آبی، زمین نخواهد ماند
چرا که نیلوفر
دریا را دارد و آسمان را
و آزادی عشق را دارد و انسان را
حسین منزوی
نام و نامه
**
با نامه ی تو ، آغاز میکنم نامم را
که آن قدر حرفهایش را به نام تو گفته و آنقدر آوازهایش را با صدای تو خوانده
که حالا دیگر نه من میدانم و نه تو که از این دو پروانه
کدامش از لای شناسنامه من پرواز کرده و بیرون زده
و کدامش از گهواره ی گلی که به سرخی نام توست بلند شده و آمده
تا این جا در سطرهای شعر من به هم برسند و آنقدر
حرفهایشان را به نام هم بگویند و
آنقدر آوازهایشان را با صدای هم بخوانند
که تو همه ی نامه ی من باشی و من تمام نام تو
که همراه آتش زمستانی مزدک
و پیراهن تابستانی بابک
و خون بهاری برادر من
در اولین روز پاییز به هم برسند و
در شصت و سومین روز پاییز به نشانه ی خویشاوندی
بدل به غول زیبایی بشوند
که مثل مزدک تقسیم میکند
مثل بابک ادامه میدهد
و مثل حسن میمیرد
مثل حسین دل میبندد
مثل آتش زیبا میشود
و مثل من شاعر ...
حسین منزوی
سینکوب (1)
دل
ضرب نامساوی
میزند
یک پیشرفت در موسیقی؟
یا
یک ابتدا
برای سکوتی همیشگی؟
حسین منزوی
سینکوب (2)
**
می ایستی که بایستانیام؟
نارفیق!
در نیم راهم مینه ی که
بتنهایی ام ؟
جوابم میکنی که
آخرین سئوالم را
ندیده
گرفته باشی؟
آه که چه قدر بد است
به این خوبی تمام کردن کسی که
قرار بوده، هنوزها، تمام نشود
چرا تقلب میکنی قلب من؟
چرا بی قرار قرارهایت میشوی؟
مگر بنا نبود،
فلسفه بخوانیم؟
تاریخ برانیم؟
شعر بشورانیم؟
حالا چه شده است که ناگهان ...
و چه ناگهان نا به هنگامی!
که من کفشهای توقفم را
هنوز
سفارش نداده ام و
تو میگویی : تمام!
تا ناتمام بگذاری
مگر نمیدانستی؟
مگر نشانت ندادهام،
راههای نرفته ام را؟
مگر برایت نخوانده بودم،
شعرهای نگفته ام را؟
حسین منزوی
آستانه ی ناگهان
**
خواب و بیدار
با کابوسی که از جنس هذیان و تب میچرخیدم
که بی در زدنی از راه آمدی
هر چند پیش از صدایت،
بویت را شنیده بودم
در آستانه ی ناگهانت از هوش رفتم.
اگر به نامم نخوانده بودی
باری،
آوازی بودی که عشق
نسلها پیش از این ترنمت کرده بود
بی آنکه دهان گشوده باشد
و رازی بودی که سرنوشت
در گرماگرم بیداری نخستین
به پچ پچه در گوشم بازت گفته بود
پیش از آنکه جان کوچک
به تنم بازگشته باشد
با این همه در که به مشت و تلنگر نواخته شد
تنها تو میتوانستی
تپانچه و توفان
و نسیم و نوازش
سوغات سفرت بوده باشد
کشفت نمیکردم ،
بازت میشناختم
نمی آموختمت
به یادت نمیآوردم.
حسین منزوی
برداشت از http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-33.aspx
برداشت ازhttp://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-34.aspx