اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

شعر نو :حسین منزوی -12


بازگشت
**

اگر برای برگشتن
باید
سوار این قطار شوم
که پس پس می­رود و
متروکه­ ها را
تا ایستگاه صفر
شماره
می­کند
پس
پشت بلیطم را
مهر کن

ای دست استخوانی ناپیدا!
این چهل سالگی است
با گیسوان خاکستر
که آرام
از میان مه
بیرون می­ وزد
با بنفشه ­ی رنگ پریده­ای
بر بنا گوش
و در آخرین مهلتی که هنوز
می­توان
لبخند و گلی را در آینه
معاوضه کرد و
این سی سالگی است که
آخرین شانه را
بر شبق می­کشد
تا سرازیر شود

افسوس که مجال افسوسی نیست
و پیش از آن که ترک از ترک­ هایش
بزاید
باید
قطره اشک را
با دل انگشت
از گوشه­ ی چشم آینه برداری


ای دست استخوانی ناپیدا !
ورق بزن
ایستگاه­ ها را
ورق بزن
اگر این شمارش معکوس
تنها راه رسیدن به کسی باشد
که پیری من

در موهایش سفید می­شود و
جوانی من
در چشم­هایش
برق می­زند و

کودکی­ام
در پاهایش
می­دود
بازگردد

 

حسین منزوی


تعلیق
**

دلم برایت یک ذره است
کی می­شود که
ساعت وقارش را
با بی­قراری من، عوض کند

عقربه­ های تنبل !
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی داده­اید؟


در آسمان آخر شهریور
حتا ستاره ­یی هم نگران من نیست

به اتاق برمی­گردم و
شب را دور سرم می­چرخانم و
به دیوار می­کوبم


حسین منزوی


همه چیز برای تو
**

دهان کدام لبخند خواهی شد
تو که چشم تمام گریه­ ها بوده­ای
هفده بارآمده­ام و نومید
برگشته ­ام
حالا چگونه به هجده می

دل ببندم؟
سیاه بپوشی یا نپوشی
مصیبت در دست­های تو
سنگ می­شود و می­ماند و
سرنوشت همان قدر سنگین است که
باز هم
آسمان­ها شانه خالی کنند و
همه چیز برای تو بماند
مادر!

 

حسین منزوی


صدای صداها
**

بکوبید!
بکوبید!

بکوبید!

 

می­کوبند، اما
صدا، استخوان نیست که از چماقی
ترک بردارد
پوست نیست
که از چاقویی جر بخورد
انگشت نیست
که زیر هاونی
له شود
حتا
گلو نیست
که از طنابی
خناق بگیرد
صداها ـ این بغض­ های سرود خوان ـ را
می­شناسم
اگر در قفس بمانند

آسمان را
مشبّک می­کنند و
اگر آزاد شوند
زمین را
پرواز
می­دهند

 

حسین منزوی


رجعت
**

در بهار این کوچه
چقدر گم شده باشم و
پیدا نشده باشم، خوب است؟
در پاییز این خیابان
چقدر نتوانسته باشم
آوازهایم را از باد پس بگیرم

خوب است؟
و چق­در شعرهایم را
در این خانه
ـ همین خانه ـ
پای همین خرمالوها
چال کرده باشم ، خوب است؟
به گمانم
می شد فقیرترین باغ­ها را
دو بار و هربار، هفت پاییز
با آنان
چراغانی کرد
و بیش از این و
خیلی بیش از این و
شاید

آن قدر خیلی بیش از این
که می­شد جرات کرد و با آن
به اجرای دیگر از لبخند تو
اندیشید

 

حسین منزوی


کمانه
**

گلوله ­یی را به یاد ندارم
که به نیت پوست نازک آزادی
شلیک شده باشد و
سرانجام
به قصد شقیقه­ ی دژخیم

کمانه نکرده باشد
چاقویی را به یاد ندارم
که برای گلوی خوش آواز عشق
از غلاف بیرون زده باشد و
آخر دسته­ی خودش را
نبریده باشد
حالا،
هرچه می­خواهید، شلیک کنید و
هر چه می­خواهید، چاقو بکشید

 

حسین منزوی

 

 

آبی ِ دیگر
**

با غوطه­ یی که در خون بچّه­ های مردم زداه­ا خیال خامی است
اگر فکر کنید
این بار دیگر
واقعا «قرمزتونه »
نه !، هزار بار، نه !
که حتا اگر یک دست مانده باشد
ـ آخرین دست متصل به شانه ـ
حتا اگر یک گل مانده باشد
ـ آخرین نیلوفر متصل به شاخه ـ

بیرق آبی، زمین نخواهد ماند
چرا که نیلوفر
دریا را دارد و آسمان را
و آزادی عشق را دارد و انسان را


حسین منزوی


نام و نامه
**


با نامه ­ی تو ، آغاز می­کنم نامم را
که آن قدر حرف­هایش را به نام تو گفته و آنقدر آوازهایش را با صدای تو خوانده
که حالا دیگر نه من می­دانم و نه تو که از این دو پروانه
کدامش از لای شناسنامه من پرواز کرده و بیرون زده
و کدامش از گهواره ­ی گلی که به سرخی نام توست بلند شده و آمده
تا این جا در سطرهای شعر من به هم برسند و آنقدر
حرف­های­شان را به نام هم بگویند و

آنقدر آوازهای­شان را با صدای هم بخوانند
که تو همه­ ی نامه ­ی من باشی و من تمام نام تو
که همراه آتش زمستانی مزدک
و پیراهن تابستانی بابک
و خون بهاری برادر من

در اولین روز پاییز به هم برسند و
در شصت و سومین روز پاییز به نشانه ی خویشاوندی

بدل به غول زیبایی بشوند
که مثل مزدک تقسیم می­کند
مثل بابک ادامه می­دهد
و مثل حسن می­میرد
مثل حسین دل می­بندد
مثل آتش زیبا می­شود
و مثل من شاعر ...

 


حسین منزوی

 

سینکوب (1)

دل
ضرب نامساوی
می­زند
یک پیشرفت در موسیقی؟
یا

یک ابتدا
برای سکوتی همیشگی؟

 

حسین منزوی

 


سینکوب (2)
**

می ایستی که بایستانی­ام؟
نارفیق!

در نیم راهم می­نه ی که
بتنهایی­ ام ؟
جوابم می­کنی که
آخرین سئوالم را
ندیده
گرفته باشی؟
آه که چه قدر بد است
به این خوبی تمام کردن کسی که
قرار بوده، هنوزها، تمام نشود
چرا تقلب می­کنی قلب من؟
چرا بی قرار قرارهایت می­شوی؟
مگر بنا نبود،
فلسفه بخوانیم؟
تاریخ برانیم؟

شعر بشورانیم؟

حالا چه شده است که ناگهان ...
و چه ناگهان نا به هنگامی!
که من کفش­های توقفم را
هنوز
سفارش نداده ام و
تو می­گویی : تمام!

تا ناتمام بگذاری
مگر نمی­دانستی؟
مگر نشانت نداده­ام،
راه­های نرفته ­ام را؟
مگر برایت نخوانده بودم،
شعرهای نگفته ­ام را؟

 


حسین منزوی

 


آستانه­ ی ناگهان
**
خواب و بیدار
با کابوسی که از جنس هذیان و تب می­چرخیدم
که بی در زدنی از راه آمدی
هر چند پیش از صدایت،
بویت را شنیده بودم
در آستانه ­ی ناگهانت از هوش رفتم.
اگر به نامم نخوانده بودی
باری،

آوازی بودی که عشق
نسل­ها پیش از این ترنمت کرده بود
بی آنکه دهان گشوده باشد
و رازی بودی که سرنوشت
در گرماگرم بیداری نخستین
به پچ پچه در گوشم بازت گفته بود
پیش از آنکه جان کوچک
به تنم بازگشته باشد

با این همه در که به مشت و تلنگر نواخته شد
تنها تو می­توانستی
تپانچه و توفان
و نسیم و نوازش
سوغات سفرت بوده باشد
کشفت نمی­کردم ،
بازت می­شناختم
نمی­ آموختمت
به یادت نمی­آوردم.

 


حسین منزوی

برداشت از http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-33.aspx
برداشت ازhttp://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-34.aspx