اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت ( حسین منزوی )

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم
از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت


حسین منزوی

از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست ( حسین منزوی)

از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست 
ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست

از بویش اگر چشم دلم را نگشاید 
یکباره کفن باد به تن پیرهن این نیست

یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی 
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست

عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما 
حون دل آهوی ختا و ختن این نیست

سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما 
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما 
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست

زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست

 

حسین منزوی

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست ( حسین منزوی)

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست 
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم 
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا 
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز 
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم 
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست

از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است 
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم 
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

حسین منزوی

تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید( حسین منزوی)

 

تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید 
وقتی که رستم تهیگاه سهراب را می درید 

بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه 
حتی اگر نوشدارو به هنگام خود می رسید 

دیگر مصیبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید 

ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند 
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید 

ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان 
چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا می آمد پدید 

نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام 
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید 

سهراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد 
آندم که رستم پیاده به شهر سمنگان رسید 

و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم 
گل های دوشیزگی چید و با او به چربش چمید 

آری بسی پیش تر از سرشتی که سهراب بود 
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید 

ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را 
در مهر سهراب با خود نمی دید و در مهره دید ؟

ورنه به جای تنش های قهر و تپش های خشم 
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید 

با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید

 


حسین منزوی

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس ( حسین منزوی)

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
 دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار 
 دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد 
 دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس

 دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس

دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل 
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس

نگویمت که بیامیز با من اما ‏ ، آه 
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس

که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم 
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس

کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون 
 قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس

برای یاختن آن به راه آزادی است 
 اگر نکوفته ام سر به میله های قفس 
  

 

حسین منزوی

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن ( حسین منزوی)

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن 
 با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

 چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر 
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان 
 با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

  اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس 
 موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

 حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

 با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من 
 هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد 
 بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

 زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را 
 شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

 

حسین منزوی


 

دل من ! باز مثل سابق باش ( حسین منزوی)

دل من ! باز مثل سابق باش 
 با همان شور و حال عاشق باش

 مهر می ورز و دم غنیمت دان 
 عشق می باز و با دقایق باش

بشکند تا که کاسه ات را عشق 
 از میان همه تو لایق باش

 خواستی عقل هم اگر باشی
 عقل سرخ گل شقایق باش

 شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش

 بار پارو و لنگر و سکان 
 بفکن و دور از این علایق باش

 هیچ باد مخالف اینجا نیست 
 با همه بادها موافق باش 

 

حسین منزوی

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم ( حسین منزوی)

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم 
بر داربستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد 
 لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه 
 ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد 
 با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما 
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

 در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است 
 من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم

 از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند 
 و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

 

 

حسین منزوی

پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد ( حسین منزوی)

پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد 
 بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد 

 یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز 
 که به رغم هر تقویم باز هم بهار آمد

 دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم 
نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد 

 یک نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار 
 سکه های نارایج باز هم به کار آمد

  او امید بود امات بیم نیز با او بود 
 مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد 

 تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی 
 آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد 

 با رضایتی در خور از تسلط تقدیر 
 گرچه هم شکایت ور هم شکسته وار آمد 

  او تمام ارزش هاست خود یرای من . با او 
 باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد

با زلالی اش سرزد ازکدورتی کهنه 
 صبح هایم اوست گرچه از غبار آمد



 

حسین منزوی

ماندم به خماری که شراب تو بجوشد ( حسین منزوی)

ماندم به خماری که شراب تو بجوشد 
 پس مست شود در خم و از خود بخروشد 

 آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری 
 با من به بهایی که تو دانی بفروشد

 مستم نتوانست کند غیر تو بگذار 
 صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد 

 وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست 
 بایست دعا کرد که سرچشمه نجوشد

 مستی نبود غایت تأثیر تو باید 
 دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید

  مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد 
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد

خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو 
 از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟

تو ماده ی آماده دوشیدنی اما 
 کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد ؟

 

 

حسین منزوی