اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد( حسین منزوی )

پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد

اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمین استوار
زیر پایم ناگه از خواب قرون ، بیدار شد

مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار
و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن ، شبیخون خزان ، تکرار شد

تا بیاویزند از اینان ، آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد

زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بیزار شد

بسته خواهد ماند این در ، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد

زهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

حسین منزوی

زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد ( حسین منزوی )

زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان ، پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف، کنایه های کفن دارد

کی‌ام ،کی‌ام که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر دیرینه ،که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت ،هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی، همیشه طعم لجن دارد

 


حسین منزوی

شهرمنهای وقتی که هستی حاصلش برزخ ( حسین منزوی )

شهرمنهای وقتی که هستی حاصلش برزخ خشک وخالی
جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟
ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

هرچه چشم است جزچشم هایت،سایه وار است وخوددر نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!
گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی
***
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

 

حسین منزوی

هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت( حسین منزوی )

هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

از سنگ و صخره سرزدم... از دره رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

چون بره می چرید بهشت همیشه را
آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

دیو و فرشته از ازل هم خانه بوده اند
در خلوت کدام دل این هردو جا نداشت؟

شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت
بر چشم وپشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت

پایان رنج های تو ومن ؟مپرس آه!
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت .


حسین منزوی

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت ( حسین منزوی )

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد
گر چه میدانم که ذره ذره میپوسد تنت

عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت

مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت

آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر میخواهم عزیز!!!
آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت

با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز
خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت

صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت

گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان میدرید
باد در مرگ تو می زارید و میزد شیونت

بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم
آن که از خون... هشت گل رویاند بر پیراهنت

با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت

نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت

زند ه ای و سیل خونت میکند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت


حسین منزوی

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود( حسین منزوی )

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود

گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد ( حسین منزوی )

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه ، پیدا شد

رها از سلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو ، در بازوان من ، وا شد

به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها ،همه سرتا پا ، تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام توکه در آمیختم ، گوارا شد

فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد

شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد
به دوری تومگر می توان شکیبا شد ؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد

تنت هنوز به اندازه یی اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد

 

حسین منزوی

 

تو گودیای مشتات ، بهار چلّه نشسته ( حسین منزوی )

زورقای شکسته 

 

تو گودیای مشتات ، بهار چلّه نشسته 
تو نی نیای چشمات ، ستاره نطفه بسته

عطر نسیم زلفات ، پاییز و رونده از باغ
برق بلور دستات ، پشت شبو شکسته

لبات گلهای سرخه ، می شه که یه روز ببینم
گل از لبت می چینم ، دونه دونه ، دسته دسته ؟

تن دیگه نیس خیاله ، تنت بسکه لطیفه
چشم دیگه نیست شرابه ، چشم تو بسکه مسته

با تو بودن یه خوابه ، یه خوابه خوب و شیرین
من این خوابو دوست دارم ، مثل یه مرد خسته

بذار بگم من تو رو ، اون اندازه دوست دارم
که ساحلو دوست دارن ، زورقای شکسته

تو مثل هیچکی نیستی ، همینه که توی هر جمع
می شه تو رو پیدا کرد ، حتی با چشم بسته !

 

 

حسین منزوی

مادیان من ! پس کی می بری سوارت را ؟( حسین منزوی )

مادیان من ! پس کی می بری سوارت را ؟
می کِشی به چشمانش ، سرمه ی غبارت را ؟

می شناسمت آری ، تاختن در آزادی است ،
آن چه می هد تسکین ، روح بی قرارت را

آسمان بارانی ، با کمان رنگینش ،
در خوش آمدت طاقی ، بسته رهگذارت را

کاکل بلندت را باد می زند شانه ،
صبحدم که می گیری ، دوش آبشارت را

زآفتاب می پیچد ، حوله ای بر اندامت
آسمان که مهتروار ، دارد انتظارت را

دشت پیش روی تو ، سفره ای است گسترده
می چری در آرامش ، قوت سبزه زارت را

تا تو آب از آن نوشی ، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی ، آب چشمه سارت را

چارپرترین شبدر* با تو هست و هر سویی
می روی و همراهت ، می بری بهارت را

مژده ی سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیم ها یالت ، بیرق بشارت را

آسمان نمازش را ، رو به خاک می خواند
ماه نو که می بوسد ، نعل نقره کارت را

شاعر توام چون باد ــ شاعری که در شعرش ــ
دشت و درهّ می بوسند ، پای راهوارت را

 

 

 حسین منزوی

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد( حسین منزوی )



لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم، آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد؟

اول دلم فراغ تو را سرسری گرفت
وآن زخم کوچک دلم آخر جزام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم،‌ تمام شد

شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو،‌رمز دوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز، آه نه
این داستان به نام "تو" اینجا تمام شد


حسین منزوی