اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر! ( حسین منزوی )


 
همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!
همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران
همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی
که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی
همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!

 


 حسین منزوی

شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را( حسین منزوی )

شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را
گلی به سر نزدی آفتاب و ماهم را

پرنده ای که به نام تو بود از لب من
پرید و برد به همراه خود نگاهم را

رسیده و نرسیده به اوج سوزاندی
به هرم صاعقه ای بال مرغ آهم را

بهار را به تمامی ندیده غارت کرد
سموم فتنه به ناگه گل و گیاهم را

مسیر خفته چنان در غبار آتش و دود
که گم کند دلم و دیده راه و چاهم را

به هر طریق که رفتم غم تو پیشاپیش
کمین گرفته و بر بسته بود راهم را

تمام عمر به رنج و شکنجه محکومم
که می دهم همه تاوان اشتباهم را

 

 حسین منزوی

 

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم(حسین منزوی)


پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم

فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم

مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم

سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم

تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم

خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم

زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم

 


حسین منزوی

در انتظار تو تا کی سحر شماره کنم؟(حسین منزوی ) .



در انتظار تو تا کی سحر شماره کنم؟
ورق ورق شب تقویم کهنه پاره کنم؟

نشانه های تو بر چوب خط هفته زنم
که جمعه بگذرد و شنبه را شماره کنم

برای خواستن خیر مطلقی که تویی
به هر کتاب ز هر باب استخاره کنم

شب و خیال و سراغ تو،باز می آیم 
که بهت خانه ی در بسته را نظاره کنم

تو کی ز راه میایی که شهر شبزده را
به روشنایی چشمم چراغواره کنم؟

ز یاس های تو مشتی بپاشم از سر شوق
به روی آب و قدح را پر از ستاره کنم

هزار بوسه ی از انتظار لک زده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره کنم

هنوز هم غزلم شوکرانی است الا
که از لب تو شکرخندی استعاره کنم

 

 


حسین منزوی

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند ( حسین منزوی )

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند 
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت 
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را 
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد 
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا 
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر 
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا 
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب 
حتی به غزل های غریبانه نگنجد


حسین منزوی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من ( حسین منزوی )

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من 
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت 
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز 
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما 
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه 
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است 
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من 
شما که با غم من آشناترید از من

 


حسین منزوی



ادامه مطلب ...

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی ( حسین منزوی )

 

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است 
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه 
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود 
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن 
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم 
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا 
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات 
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای 
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 

حسین منزوی

 

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل! ( حسین منزوی )

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!
با این غزل، تغزل من نیز مبتذل

شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم
در استحاله جای عسل، می شود غزل

شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل؟

ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر
وی هر چه اصل چون به قیاست رسد بدل

پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق
هر فاصله که تا به ابد بود، از ازل

انگار با تمام جهان وصل می شوم
در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل

من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل؟

 

 


حسین منزوی

الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن! ( حسین منزوی )

الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن!
صدای با دل و جان من آشنا، ای زن!

من از تو نام تو را خواستم، غروب آری
که تا به نام بخوانم شبی تو را، ای زن!

تو هیچ نام نداری به ذهن من، ناچار
به نام عشق تو را می زنم صدا، ای زن!


حسین منزوی

من نیستم این که اینجاست، ( حسین منزوی )

من نیستم این که اینجاست، این «من» که تنهاست
من بی تو هیچم، تو هرجا که باشی «من» انجاست

این جا سراغ تو را، از که باید بگیرم؟
این جا که بیگانگی، عادت آشناهاست

وقتی که برگردم از فصل تنهایی خود
دیدار تو برگ زرین فصل تماشاست

روزی که «ما» می شویم از تفاهم، «من» و «تو»
آن روز زیباترین روز روزان دنیاست

ما می توانیم از خاک باران بسازیم
تا معجز برتر عشق در چنته ی ماست

حس می کنم زندگی با همه زشتی خود
وقتی تو هستی کنار من ای دوست ! زیباست

ناپاکی خاک با پاکی ات بر نتابد
تا اب ابی ست پاکیزگی اصل دریاست

شعر من ارزانی ات باد امشب که یادت
پیشانی دفترم را به نام تو آراست


حسین منزوی