اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

در چشم های شعله ورت کینه ای نبود( حسین منزوی )


 

 با بیم موج


در چشم های شعله ورت کینه ای نبود
بی صیقل نگاه تو آیینه ای نبود

پُر بودی از سرود و نوشتن بهانه بود
هر نامه ی تو یک غزل عاشقانه بود

آموزگار اول من چشم های توست
ای درس عشق را به من آموخته دُرُست !

چشم تو یاد داد به من شبچراغ را
در تو به توی حیرت و حسرت ، سراغ را

آن دل نبود : آن که تو در سینه داشتی
« آیینه ای برابر آیینه » داشتی  (1)

در بین اشک و چشم تو رازی نهفته بود
رازی که چشمه سار به خورشید گفته بود

هم در غروبِ همهمه ، هم صبحِ زمزمه
تکرار می شد از دهنت نام گل همه

گویی صدای تو به فلق نیز می رسید
می گفتی : آفتاب ، و جهان شعله می کشید

اکنون کجایی ای همگان بی تو تنگدل
ای بی تو عکس ماه در آیینه ها کسل

تنهاست عشق بی تو و سر بر نمی کند
او خویش را بدون تو باور نمی کند

ماییم و این قبیله ی غمگین بدون تو
بی بهره از تسلی و تسکین بدون تو

 ای ناخدا که بی تو به گرداب رانده ایم
 « با بیم موج در شب تاریک » مانده ایم  (2)

ای یاد روشن تو پس از تو چراغِ ما
با یادِ خود بگوی که گیرد سراغِ ما .

 

  حسین منزوی


1 – آیینه ای برابر آیینه ات می گذارم

 تا از تو ابدیتی بسازم .  
 احمد شاملو


2 – شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها     

        

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.