لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی است
چگونه وصف کنم هیات غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است
در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی است
پناه غربت غمناک دست هایی باشن
که دردناک ترین ساقه های تنهایی است
حسین منزوی
کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز
بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز
چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز
شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز
چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز
تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز
شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !
حسین منزوی
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را
نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟
درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را
سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !
حسین منزوی
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-
پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!
اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه
امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه
بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه
چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه
گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!
امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه
حسین منزوی
دوباره راه غنا می زند ترانه ی من
دوباره می شکفد شعر عاشقانه ی من
دوباره می گذرد بعد از آن سیه توفان
نسیم پاک نوازش بر آشیانه ی من
مگر صدای بهاری شنیده از سویی؟
که کرده جرات سر بر زدن جوانه ی من
تو شاید آن زن افسانه ای که می آری
به هدیه با خود خورشید را به خانه ی من
تو شاید آمده ای سوی من که بر داری
به مهر بار غریبیم را ز شانه ی من
دعا کنیم که روزی امید من باشی
برای زیستن امروز ای بهانه ی من!
برای تو غزلی عاشقانه ساخته ام
تو ای شکفتگی ات مطلع ترانه ی من!
حسین منزوی
در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه
از تو تصویری است در من جاودانه،جاودانه
تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی
از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه،خانه خانه
آه ای آمیزه ای از بی ریایی با محبت!
شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه
شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بستان
اینک،اقلیم دل من بی کرانِ بی کرانه
آتش او! دیگر این افسانه را بگذار و بگذر
در من اینک آتش تو، شعله شعله در زبانه
فصل،فصل توست دیگر، فصل فصل ما -من و تو-
فصل عطر و فصل سبزه، فصل گل، فصل جوانه
فصل رفتن در خیابان های شوخ مهربانی
فصل ماندن در تماشای قشنگ شاعرانه
فصل چیدن های گل ها - چیدن گل های بوسه -
از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه
دفتری که حرف حرف، برگ برگش مرثیت بود
اینک اینک در هوایت پر ترنم، پر ترانه
بار دیگر ظلمتم را می شکافد شب چراغی
تا کی اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه!
حسین منزوی
تلاقی بشکوه مه و معمایی
تراکم همهی رازهای دنیایی
به هیچ سلسلهی خاکیان نمیمانی
تو از کدامین، دنیای تازه میآیی؟
عصیر دفتر «حافظ»؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخر؟ کاین گونه گرم و گیرایی؟
تو از قبیلهی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی
مرا به گردش صد قصّه میبرد چشمت
تو کیستی؟ ز پریهای داستانهایی؟
شعاع نوری، بر تپههای روشن موج
تو دختر فلقیّ و عروس دریایی
نسیم سبزی، از جلگههای تخدیری
گل سپیدی، برآبهای رویایی
فروغباری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی
تو مثل خندهی گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آنچه که ناگفتنی است، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانهترین لحظهی تماشایی.
حسین منزوی
خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظهای خطور کنی
نشستهام به عزای چراغ مردهی خود
بیا که سوک مرا، ای ستاره! سور کنی
برای من، همه، آن لحظه است، لحظهی قدر
که چون شهاب، در آفاق شب عبور کنی
هنوز میشود از شب گذشت و روشن شد،
اگر تو- طالع موعود من!- عبور کنی
تراکم همهی ابرهای زاینده!
بیا که یادی از این شورهزار دور کنی
کبوتر افق آرزو! خوشا گذری
براین غریب، بر این برج سوت و کور کنی
چه میشود که شبی، ای شکیب جادویی
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی؟
نه از درنگ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش از این قصور کنی.
حسین منزوی
در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب
بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب
من بیتو، امشب دلم شادمان نیست اینجا
بیمن تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب
چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شبها
یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب
دیوار ذهنم پر از سایههای گذشته است
افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب
یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات،
نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!»
یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو
با هم مگر سایهها راست میعاد امشب؟
با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست
با این همه کاش، صبحی نمیزاد امشب
در ذهنم ای چهرهات بهترین یادگاری!
زیباترین شعرم ارزانیات باد امشب
حسین منزوی
گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
چه تلفیقیست با چشم تو ـ این هر دم اشارتگرـ
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟
به بال جذبهای شیرین، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم
غنای مردهام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از این سان که میآیی به تاراج غزلهایم.
گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو
خزان را میرماند از حریم باغ تنهایم،
بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزههای رُسته پیش از تو بپیرایم
بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم
دلم میخواست میشد دیدنت را هرشب و هرشب
کمند اندازم و پنهان درون غرفهات آیم
و یا چون ماجرای قصهها، یک شب که تاریک است،
تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم
حسین منزوی