بازدید!
**
دیوارها را می آرایند
در پرده های نقاشی اما
عقربه های ساعت
زنجیر شدهاند
و تیغ صورت تراشی
چون شمشیری
سیب سرخ را
شقه کرده است
«عباس»
دلتنگ مژگان بلند دخترکش
ساعتی پیش
با شیشه
رگ زده است
و «مصطفا»
برای محو کردن خون سیب
که با خون عباس درآمیخته
کف اتاق را،
«تی » میکشد
آقای «اسکندری»
روانکاوترین خجول جهان
با عرق فروتنی
در هفت اندام
از شکار موشی زنده
باز می گردد
پزشک یار کوتاه قد
با ، فک «پرویز»
که پریشب
با مشت پزشک یار غول پیکر
درب و داغان شده است
ور میرود
و رفیق مترجم
به جای ترجمه
با دفتر چهل برگی که هنوز
تمام اوراقش
سفید مانده
مگسهای سمج را
روی میز کتابخانه
ابدی میکند
تسبیح های دانه ریز بلند
در انگشتهای ملتهب
میچرخند
و دستهای مخملی گوشت آلود
محاسن گلاب زده را
تیمار میکنند
آسایشگاه
با پوزخندی پنهان از لب
تا لحظه ی بزرگ تاریخی
نفس در سینه حبس میکند
همه چیز
برای بازدید
آماده است!
حسین منزوی
با گرد باد
**
بادی از شمال غربی میآید و
بوی شانه های تو را
دارد
دیوارهای سیمانی را
ویران میکند
آنگاه
با گردبادی از نامهایت
میچرخم
و چرخ
چرخ
چرخ زنان
با شوق و با غبار
و با امید و شب
می آمیزم
و در هوای تو
از خاک و خار
کنده میشوم
نامت این بار
آبیتر و زلال ترین نام
در بین نام های جهان است
این بار
ای یار!
نام تو، آسمان است
حسین منزوی
دیدار
**
بین من و تو
دیوار شیشه یی
خود را در باران
میشوید
و تو چشمانت را
در غربت من
میگریی
میخندم
میخندی
دلم میگیرد
و کلمات
در هیاهوی هر دو سو
پرپر میشوند
که میتواند
خاک و باد را
در گرد باد
تجزیه کند؟
دستی که سنگ به بالهای بزرگ من
میبندد
سنگ از بالهای «مسافر کوچک» تو
میگشاید
«خبر خوش» را به من بسپار
پیش از آن که باد کینه توز کویری
تاراجش کند
از سقف ها و دیوارها دلتنگم
میروی
و چون با بیابان تنها شدی
از گلوی من
فریادی چنان میزنی
که طنینش
آسمان را
از هم
بشکافد
· «دیدار»ی با برادرم «بهروز» در ...، او داند و من
حسین منزوی
چاووش
**
میآیم و میدانهای مین
در زیر پایم
باغ گل
میشوند
بگذار این رهزنان
در من،
تنها تیغم را ببینند
آن چه خونش میپندارند
چشمه هایی است
که از جای قدمهایم
با زمزمه های سرخ
سرباز کردهاند
به شتاب میآیم
چرا که عشق
فرمان درنگم
نداده است
مجال ایستادنم نیست
باید
پیش از دمیدن خورشید
رسیده باشم
و پیش از نیش زدن جوانه ها
گل کرده باشم
باید برسم
و به دستهایی که برای چیدنم
دراز شدهاند
پاسخ دهم
حسین منزوی
اسم اعظم
**
سنتوری
زیر پا
میگذارم
تا برای تو
از رف
پایین آرم
قدیمیترین ترانهای را که
گلوی انسانی
خوانده است
نخستین شاعر
نخستین آهش را
برای تو کشید
و انسانی غارنشین
نخستین گل را
به دیوار
با شرم گونه های تو
تصویر کرد
از عشق زاده شدی
در خویش قد کشیدی
با مرگ بالیدی
میان مثلث ایستادهای
در نقطه ی تلاقی خطوطی
که از زوایای حقیقت
به هم رسیدهاند
تو را چه بنامم؟
تا دریچه را
رو به باغی بگشاید
که صدای پرپر شدنش
به زمزمه های تو
در عصرهای دلتنگی
میماند
نامت، رازی است
که سنگ را به نسیم و
نسیم را به توفان
بدل میکند
و آتش
در گلستان ابراهیم
میافکند
مرا
زهره ی آن نیست
که نامت را
به زبان آرم
در تو مینگرم و
میمیرم
حسین منزوی
تنها تو!
**
طعمی
به دهان خود،
بدهکار نیستم
به چیدن ماندهام
نه
به چشیدن
فرسنگها
دینی
به من ندارند
به رفتن زندهام
نه
به رسیدن
راهم ببر
بی پروای آن که
به سر در افتم
تیمارم کن
با بند بند انگشتان گره دارت
تیمارم کن
تنها
دستهای تو
که پیراهن دریده ی یوسف را
در آبروی زلیخا
کُر
دادهاند
سمت خواب نوازش را
میدانند
حسین منزوی
بیمرگی
**
ای عشق !
نمیدانستی و
بالا پوشت
نشان خورده بود
بی اعتنا و مغرور
از کنار بوته های گز
گذشتی
بی آن که صدای کشاکش کمانها را
که تقدیر
از سرحوصله
زه میکرد، بشنوی
تیرها،
هر سه، از یک سو میآمد
نخستین
بر پاشنه ات
نشست
و به خاکت افکند
دیگری،
جهان را
به چشمت
تاریک کرد
و آخرین
پشت و پیراهنت را
به هم دوخت
و هنوز
روزگارت
تمام
سرنیامده بود
که دریافتی
مرگ،
مهربانتر از آن بوده است
که جاودانگیاش را
حتا با تو، قسمت کند
حسین منزوی
کارنامه ی سنگ ...
**
به سنگی
از سرِ بازی
سیبی
میافکنی
طبیعت بیجانی که
به جاذبه ، جواب میدهد
و پیش از آن که
در حد فاصل دو تن
به خاک نشیند
چارچوب چشم انداز را
یکدم
به دایرهی چرخانش،
میآراید،
زیباست
اما،
پیشانی خسته و
دندان شکسته
هیچ چشم اندازی را
زیبا نمیکند
و هیچ دهانی را
آب نمیاندازد
کارنامه ی سنگ
گاهی
به تمامی
خونین است
حسین منزوی
شعله میکشم
**
ساده لوحاناند
که فانوس آبی را
از نسیم
میترسانند
خون میسوزانم و
شعله میکشم
میمانم!
حسین منزوی
کدام اهریمن
**
آبستن شعری است ، شب
تا دستهای جوان پیرزاد
از پهلوی دریدهی رودابه
همراه اشک و خون
جنینی بیجان
بیرون کشد
بی شک، خدایان
زیباترین فرزندانشان را
در بسترهای گناه
میسازند
اما،
این نطفه
در کدام ساعت بسته شد
که سقط سرنوشتش
رنج کندن چاه را
از روی دستهای نابرادر
بر میدارد
و طلسم هفت خوان را
تا ابد، ناگشوده
میگذارد
آیا
به جای سیمرغ
موی کدام اهریمن را
در آتش
افکنده بودیم؟
حسین منزوی
برداشت از : http://www.hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-32.aspx