با بیم موج
در چشم های شعله ورت کینه ای نبود
بی صیقل نگاه تو آیینه ای نبود
پُر بودی از سرود و نوشتن بهانه بود
هر نامه ی تو یک غزل عاشقانه بود
آموزگار اول من چشم های توست
ای درس عشق را به من آموخته دُرُست !
چشم تو یاد داد به من شبچراغ را
در تو به توی حیرت و حسرت ، سراغ را
آن دل نبود : آن که تو در سینه داشتی
« آیینه ای برابر آیینه » داشتی (1)
در بین اشک و چشم تو رازی نهفته بود
رازی که چشمه سار به خورشید گفته بود
هم در غروبِ همهمه ، هم صبحِ زمزمه
تکرار می شد از دهنت نام گل همه
گویی صدای تو به فلق نیز می رسید
می گفتی : آفتاب ، و جهان شعله می کشید
اکنون کجایی ای همگان بی تو تنگدل
ای بی تو عکس ماه در آیینه ها کسل
تنهاست عشق بی تو و سر بر نمی کند
او خویش را بدون تو باور نمی کند
ماییم و این قبیله ی غمگین بدون تو
بی بهره از تسلی و تسکین بدون تو
ای ناخدا که بی تو به گرداب رانده ایم
« با بیم موج در شب تاریک » مانده ایم (2)
ای یاد روشن تو پس از تو چراغِ ما
با یادِ خود بگوی که گیرد سراغِ ما .
حسین منزوی
1 – آیینه ای برابر آیینه ات می گذارم
تا از تو ابدیتی بسازم .
احمد شاملو
2 – شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها