با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده
حرفی نگفته داری؟ یا بوسه ای نداده؟
حرفی که می توان داشت ، اما نمی توان گفت
چون حرف کودکانی تازه زبان گشاده
یا بوسه ای معطل بین دو حس کج تاب
بین لب و تزلزل ، بین دل و اراده
گر شرم راه بسته است ، بر حرف و بوسه ، با هم
بگذار تا بگردند ، یک دور شرم و باده
وان گاه باش لَختی تا هردو را ببینی
مستی سواره در پیش، شرم از پِی اش پیاده
شرم ار نمی گذارد حرف نگفته ات را
بگذار من بگویم ، لب بر لبت نهاده
باد این دریدگی را از شرم غنچه آموخت
چندان که کرد شرمت شوق مرا زیاده
رازیست با تو و عشق ، مثل زمین و خورشید
عشق از تو زاده آری ، اما تو را که زاده ؟
حسین منزوی