باغ نرگس
صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب
می آیی و سمند تو را عشق در رکاب
روشن به توست چشمم و در پیشوازِ تو
کوچکترین ستاره ی چشمانم آفتاب
بِشکُف که چتر باز کنی بر سرِ جهان
ای باغ نرگس ! ای همه چون غنچه در نقاب
ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب
ساقی!خمار می کُشدم گر نیاوری
از آن میِ هزار و دوصد ساله ام شراب
با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب
بیدار اگر به مُژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان زخواب
آری وجودِ حاضر و غائب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب
با شوق وصل ، دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما چه کسی می دهد جواب؟
*
داغِ که داری امشب ؟ ای آسمان خاموش !
داغ کدام خورشید ؟ ای مادرِ سیهپوش !
این سرخیِ شفق نیست ، خون شقیقه ی کیست
که میچکد به رویت از گوش و از بناگوش ؟
طشت زریست خورشید ، گلگون ، لبالب از خون
تیغِ که باز کرده است خون از رگ سیاووش ؟
این کشته کیست دیگر ؟ ترکیب دُبِّ اصغر
تابوت کوچک کیست که میبرند بر دوش ؟
تا هر ستاره زخمیست از عشق بر تن تو
از زخمهای عشقت خونِ که میزند جوش ؟
نامی که چون کتیبهست بر سنگِ روزگاران
یادش اگرچه خاموش ، کی میشود فراموش ؟
ماه مرا فرو برد ، چاه محاق هشدار
ای قافله ! که افتاد بیرق ز دست چاووش
در قلعه که افتاد آتش ؟ که در افقها
از پشت شعله و دود، پیداست برج و باروش ...
*
ای خونِ اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر آیینه ی خورشید ضمیران
ای جوهرِ سرداریِ سرهای بریده
وی اصلِ نمیرندگیِ نسلِ نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران ؟
و آن روز که با بیرقی از یک سر بی تن
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که به خونت بنگارند دبیران
حد تو رثا نیست عزای تو حماسه ست
ای کاسته شان تو از این معرکه گیران
حسین منزوی
برداشت از http://mimrahi.blogfa.com/page/87