اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست ( حسین منزوی ) .

عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست

به بوسه حکم وصال مرا موشح کن
که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست

تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن که گفته اند اینست

مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟
که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست

کجاست بالش امنی که با تو سر بنهم
که حسرت سر و سامان که گفته اند اینست

نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست

غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان که گفته اند اینست


حسین منزوی

نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره؟( حسین منزوی )

 

نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره؟
نمی شه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره؟

دوست دارم یه دست از آسمون بیاد،ما دو تا رو
ببره از اینجا و اونور ِ ابرا بذاره

دلامون قرار گذاشتن همیشه با هم باشن
رو قرارش نکنه یهو دلت پا بذاره

دلم از اون دلای قدیمیه ،از اون دلا!
که می خواد عاشق که شد پا روی ِ دنیا

یه پا مجنونه دلم به شوق لیلی که می خواد
بارو بندیلو ببنده سر به صحرا بذاره

تو دلت بوسه می خواد من می دونم ، اما لبت
سر ِ هر جمله دلش می خواد، یه اما بذاره

بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار
همه ی دنیا منو همیشه تنها بذاره

من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام چشم ِ تماشا بذاره

 

 


حسین منزوی
با صدای :استاد محمد نوری

شهر منهای وقتی که هستی، ( حسین منزوی )

 

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمع آئینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی

هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت، مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده ی احتشامت، هرچه تقویم فرخنده فالی

چشم وا کن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی


حسین منزوی

هلا یهودی سرگردان ( حسین منزوی )

هلا یهودی سرگردان
عنان قافله برگردان

به جز تو سوده نخواهد شد
دری گشوده نخواهد شد

کسی در آنسوی درها نیست ؟
 و یا برای تو در وا نیست ؟

ملال بی پروپالی را
سوال خانه ء خالی را

دوباره سوی که خواهی برد؟
برآستان که خواهی مرد ؟
...
اگرچه خانه ء ما دیگر
به روی من نگشاید در

هنوز کودکی ام آنجاست
زن عروسکی ام آنجاست

اتاق کوچک آن خانه
غریبوار و خموشانه

اگرچه ساکت دلتنگی است
هنوز پنجره اش رنگی است
...
دلم مسافر خواب آلود
در ان اتاق خیال اندود

چو روح کهنه ء سرگردان
هنوز می پلکد حیران

به جست و جوی کسی شاید
که ازکنار تو می آید
...
میان من و دلم آری
دری ست بسته و دیواری
...
عنان قافله برگردان
دلا ! یهودی سرگردان


حسین منزوی

می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود ( حسین منزوی )

 

می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویران‌تری بود

مردی که در خواب‌هایش، همواره یک باغ می‌سوخت
آن‌سوی کابوس‌هایش، خورشید نیلوفری بود

وقتی که سنگ بزرگی‌، بر قلب آینه می‌زد
می‌گفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بود!

می‌گفت با خود:کجا رفت آن ذهن پالوده‌ی پاک
ذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بود

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاب‌اش، 
زیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوش‌باوری بود

طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد،
تنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بود

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه،
تا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بود

دردا که دیری‌ست دیگر، شور سحرخیزی‌اش نیست
آن چشم‌هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود

دردا که دیری‌ست دیگر، زنگ کدورت گرفته‌ست
آیینه‌ای کز زلالی، صد صبح روشنگری بود

اکنون به زردی نشسته‌ست، از جرم تخدیر و تدخین
انگشت‌هایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود

 

حسین منزوی

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست( حسین منزوی )

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت
که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست
...
هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید
اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس
کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق
وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی
که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر
ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

 

حسین منزوی

گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را( حسین منزوی )

گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده ، غرّان اژدهای سهمگین را

قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
تا بکوبد بر بساطش صخره های خشم و کین را

مرگ من یا توست ، بی شک ! آن ستون ، آن سقف آنک
کاین چنین از ظلمت ِ شب ، بهره می گیرد ، کمین را

مادری آنک ! به سجده در نماز وحشت خود
خسته می ساید به خاک کودکان خود ، جبین را

دخترک ، خاموش بهتش ، برده از تنهایی خود
می کشد بر چشم های بی نگاهی آستین را

نو عروسی خیره در آفاق خون آلوده ، در چنگ
می فشارد جامه ی خونین جفت ِ نازنین را

« باز می پرسی کـِه ها مردند؟می گویم که زنده است ؟! »
پیرمرد ، انگار با خود ، زیر لب ، می موید این را

دیگری سر می دهد غم ناله ی شکر و شکایت :
تا کجا می آزمایی ای خدا ! این سرزمین را ؟

کودکان از خواب این افسانه بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر ، قصه های دلنشین را ؟

از تمام قریه یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلـّا بر سر ، آن تنهاترین را

مرده چوپان و نی اش افتاده خون آلود ، جایی
خسته در وی می نوازد ، باد ، آهنگی حزین را


حسین منزوی

چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام ( حسین منزوی )

چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
که می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی ام

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی ام

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام

 

 

حسین منزوی

غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد ( حسین منزوی )

غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد
نگنجد دگر به تنگ که ماهی نهنگ شد

شبی از مدار خود به خاکت کمانه کرد
دلم مثل یک شهاب...شهابی که سنگ شد

کمندم بلند بود ولی با تو برنتافت
کجا؟ کی ؟ کدام ماه اسیر پلنگ شد؟

من از سطح ننگ و نام فراتر پریده ام
هراسم چه میدهی ز نامی که ننگ شد

به قدر عبور تو از آن سوی شیشه بود
اگر لحظه ای جهان به چشمم قشنگ شد

برای نوشتن ات پر از بغض واژه هاست
دوباره دل قلم برای تو تنگ شد



حسین منزوی

بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد ( حسین منزوی )

بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد
ور فاصله نیز افتد، بسیار نخواهد شد

با عشق تنفس نیز ، یک حادثه ی تازه ست
در قصه ی ما چیزی، تکرار نخواهد شد

عشق آمد و زانو زد، پس چیدت و بر مو زد
آری! تو که گل باشی، گل خوار نخواهد شد

وقتی تو هواداری از باغ کنی دیگر
سر خورده ترین بیدش، هم دار نخواهد شد

جز زلف تو یک سنبل بر باد نخواهد رفت
جز چشم تو یک نرگس، بیمار نخواهد شد

تا سقف و ستون باشد، دست من و چتر تو
بر ما شبحی حتی، آوار نخواهد شد

از دیده سفر کردن، آغاز ز دل رفتن
هر بار اگر می شد، این بار نخواهد شد

شاید دلی از یک دل، آزرده شود، اما 
هرگز دلی از یک دل، بیزار نخواهد شد

 

حسین منزوی