پیوند
**
دیر آمده بودم
شاید، هزاران سال
وقتی که چینی برجبین آب
میافتاد
یا پنجه ی خشک چناری را
میبرد با خود، باد،
ما، یادمان میرفت
که بین چین و آب و
باد و برگ
پیوند دیرینی است
چون پیوند عشق و مرگ
یک گل که می پژمرد
در ما کسی می مرد
تقویم های کوچک ما را
توفان ورق میزد
...حسین منزوی.
مرگ
**
آسمان
بختک بیرحم نجیبی بود
ـ ماه در پیشانی ـ
خاک آمیخته با نقره
شخمی آماده ی بذر افشانی
آتشی جاری بود؟
آبشاری میسوخت؟
سحر یا جذبه
چه بود
آن چه
مرا
میبرد
و جهان را به دو قسمت میکرد؟
پر کاهی بودم
که نفس های کسی می بردم
مثل این بود که از جایی
می مکیدند مرا
مثل این بود
که
میمردم
...حسین منزوی.
مشق شب
**
ریز و درشت
تا صبح مینویسم:
خورشید
پیمانه ی عسل را
سرکشید
ریز و درشت
تا صبح و آفتاب
همراه ابر وباد
بر بالهای نازک پروانه
چشمان خوابگرد تو را
مشق میکنم
...حسین منزوی.
انگار ...
**
وقتی شکفتن ، چراغی است
از گل
فرا راه غنچه
پاییز هم میتواند
با خرمن کهربایش
با برگهایش
بسوزد
با تو به باغی رسیدم
که ابتدایش درختی
در انتهای جهان بود
عریانی اش
جامه ای را
روی هوا، تاب میداد
که خون نیلوفرانه
از درزهایش
روان بود
وقتی دری باز کردی
از چشم های درشتت
بر منظر کهربایی
یک گردباد از نگاهت
چرخید و با خود مرا برد
مانند یک باغ نرگس
که زیر پلک تو خواب است
چشمان خورشیدی تو
دروازه ی آسمان بود
...حسین منزوی.
بازی ، سینما، افسانه
**
فقط دیواری از شیشه
میان من و اقیانوس
حائل بود
گشودم در
کمک کردم
غریق از آب بیرون آمد و
گم شد
پس از وی
گوسفندی
تن تکاند از آب و
آمد تو
و راهش را گرفت و رفت
تا
بیخ اتاق من
به خود گفتم: همان است این!
که در چشم «هومر»· پشمی طلایی داشت
و در « ایلیاد» ·· او نقشی خدایی داشت
هنوز آن در
گشاده مانده بود و
چشم من
انگار
در آن نزدیک
«موبی دیک »··· را
که دیدم ناگهان انبوهی از دزدان دریایی
درون زورقی بی بادبان
از دور
میآیند
گرفته تیغ ها
در مشت ها و دشنه ها
در بین دندانها
از آنها
یک ـ دو تن را نیز پندارم
به یاد آوردم از
آرتیست های فیلمهای کودکیهایم
برای لحظه یی از یاد بردم
حال و روزم را
و دل بستم
به دیدار و تماشایم
هنوز آن آب آبی بود
اما
ناگهان
یک تن
از آن مردان
به سویم دشنه یی
افکند
هنوز آن دشنه میآمد که دیدم
دیگر
اقیانوس
آبی نیست
و بستم در به روی آب
و گشتم در پی چفتی
که پشتش را بیندازم
ولی چیزی نبود
آن گاه
یخ کردم
و بازی ، سینما، افسانه،
پایان رفت
کنار کوبش بی وقفه ی خیزاب بر شیشه
صدایم غرق وحشت بود و میپرسید:
اگر این پنجره بسته نمیشد؟
یا فقط یک بار
اگر از پیش اقیانوس
پس میرفت
این دیوار؟
...حسین منزوی.
از کهربا و کافور
**
با چشم کهربایی کم رنگش
کاهلوار
همزادِ من
ـ اسب کهر ـ
به باغ
درآمد
از شیهه اش که انگار
تشویشهای اسطوره را
با اضطراب عصر
میآمیخت
وحشت
در دودمان درختان
افتاد
و برگها
تمام
فرو
ریختند
شاید
اگر
درختی بودم
این بار هم
از کهربا و کافور
در خواب میگذشتم
و آنگاه
در صبحی از عقیق و زمرد
بیدار میشدم
اما ...
پاییز!
آه
!
ای رهگشای حسرت رستاخیز!
با رتبه ی دو پله فروتر، نیز!
...حسین منزوی.
سالومه
**
انگشت های رنگینت
پروانه های کوچک چالاکاند
که با نشستن و برخاستن
و رفت و بازگشت هماهنگ
روی دو شانه ی تو
رنگین کمان مرا میسازند
این چشم های توست
گردونهای که خورشید را
مثل سر بریده ی یحیا
از روی شانه های شهر برمیدارد
و روی خوانچه ای
از برگهای پاییز
خونآلود
تا پیش پایکوبت میآرد
...حسین منزوی.
مرز
**
نوبت
با چشم های توست
ـ جفتی که سیاوشان کماندار ـ
تیری که پر شده است
از آفتاب و شبنم
این بار هم اگر
بر آن چنار پیر
ـ آن سوی آبگیر ـ ننشیند
دیگر امید در که بندیم؟
بر عشق جای تنگ است
پرتاب کن
نه جای درنگ است
...حسین منزوی.
آبی ها
**
در چارچوب پنجرهی دریا
پشتت به آفتاب و
دلت بیتاب
تکیه بر آبگینه ی خوشبخت دادهای
بوی بهار نارنج
با هرچه در اتاق
آغشته است
آیا نسیم
از پرسه ی شمار تو
برگشته است؟
بوی خزه
صدای صدف نیست
این بوی گیسوی توست
که با صدای پچ پچ هات
یادآور ترانه های ته دریاست
دریا
از آسمان روی سر
آبی نیست
از انعکاس پیرهنت
آبی است
...حسین منزوی.
قدح
**
وقتی که پرده را
یک سو زدی
در باغهای چینی
گلها
میان جرم و جوانه
و در گلوی مرغهای لعابی
نتهای بغض کرده
در نیمه راه ترس و ترانه
باز ایستاده بودند
از رف
برداشتی مرا
با آستین
از چهره ام غبار گرفتی
و پشت پنجره
بر کاشی ام نهادی
تا وقت در رسد
از صبح ناب
پر شدهام
درمن
یک جرعه آفتاب
نمی نوشی؟
...حسین منزوی.
برداشت از : http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-31.aspx