اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

شعر نو :حسین منزوی -11


این باد

**

با وقفه ­هایی طولانی
که بیمی را
در زمان
می­ وزاند
و تجربه ­های انسانی را
در تردید
می پیچد

این باد
که زوزه کشان
از فراز سرم می­گذرد
کدام دنیای منجمد را

بر شانه ­های عریان اطلس
آوار می­کند؟
چه دره­ ها،
چه دره­ هایی ،
میان من و دریا و
ابرهای نارنجی
شیار
می­بندند
دریا را

در صدف صدا بزن
ای باد ناساز!

 

 

حسین منزوی

 

 


دو برگ و دو بادام
**

دو چشم
دو بادام از کشکول درویشی
که جُبّه بر دوش حباب
می­اندازد و
با پاهای خشک
از دریا
عبورش می­دهد
دو چشم
دو برگ از درختی
که در هشتمین باغ معلق
می­روید

و بیش از نگاهی ، سبز نمی­ماند
و بیش از نگاهی
از تو نمی­خواهم

که به تنهایی
حریف کرکسی نیستم که
بی­امان
به برچیدن دانه­های انار
آمده­است
اناری که تنها یک بار
بر یک درخت
از یک باغ

می­روید
با دو برگ از دو چشم و
دو چشم از دو بادام و
دو بادام از ...

 

حسین منزوی


غول
**

شلیکی از تاریکی
به سمت روشنایی
گلوله ­یی بزرگ که
چهل شتاب سرگشته را هم سو می­کند
تا خیز بردارد و همراه هیچ
به قلب هدف بنشیند

: غولی خفته

که سر و سینه ی آراسته ­ی بی مغزش
بر متکای اطلس می­لمد
کمرگاه لخت تازیانه خورده­اش
لخت بر گلیم نخ­ نما، می­افتد و
پاهای کبره بسته ­ی عریانش
روی کارتن چرب و چرک
به هم می­ پیچد


حسین منزوی

 

 

مرثیه
**
با تاخیر برای « حسین سرشار»

 

تنها آوازی که
هنوز گم نکرده بودی
ستاره­ یی بود
که از پیشانی درخت می­تابید
به نامی نیازت نبود
تو را تمام قفس­ ها

در بی نامی می­شناختند

قفسی برداشتی

از درخت بالا رفتی
و به جای تمام پرندگان
که آوازشان را،
گم کرده بودند
صیحه زدی.

 


حسین منزوی

 

مرثیه چشم­ های میشی
**

تو مثل ما نبودی
که عرقچین شاهزاده خانمت را
با نصیحت تاخت بزنی
تماشای بوی شور خون
در رقص مُنتشر گرگ­ها
با حوصله ­ی چشم­ های میشی­ات
نمی­خواند
چه طور می­توانستی
آواز بخوانی
وقتی صدایت را ، مدام
برای فریاد زدن
لازم داشتی؟

چه طور می­شد، دلت را به زنی بدهی
وقتی مدام سینه­ات را
برای گلوله ها کنار می­گذاشتی؟
با این همه می­دانستم که
هنوز ته دل،
تصنیف­های قدیمی را زمزمه می­کنی
حتا اگر
کوچه­ های قدیمی
دیگر به باغ­ های سنجد
نریزند.

چه زنجیره­ی حیات عجیبی!
گروهی نگران گلبول­ها
تو ، نگران گل­ها

و گلوله ­ها، نگران تو
آن­ها که جواب آزمایش خونت را
با دشنه­ یی در پشت
دست به دست می­کردند
هنوز از راز چشم­هایت
شعله ­ور نبودند

تا از هیچ چیزی بهت­شان نبرد
حتا از چه کسی فکر می­کرد،
تو را به درختی ببندند که
خودت کاشته بودی
و از
فرمان آخرین را،
کسی بدهد
که آتش در نگاهش

یخ می ­بست
با این تقویم شناور که
اوراقش
بی­ وقفه
جا عوض می­کنند،
آمدنت را
چگونه
به یاد بیاورم

که صبح گل کردن انگور بود؟
یا ظهر قل زدن شراب؟
که وقتی با شتاب گفتم:
بیایید
او آمد!
روی برف­ها ، زمین خوردم؟
یا کنار اطلسی­ها و شیپوری­ها؟
و چون می­رفتی
چگونه پاییزی
راهت انداخت
که در دریایی از گل سرخ

غرقت کرد؟
و چهار گل روی سینه ­ات
آنقدر شاخ و برگ داد
که عصای رهگذران هم
سبز شد
و حالا
از که بپرسم
آن همه گل را؟

و اگر آمده باشم
به سراغ درختی
که تو موهایت را
به ریشه ­هایش بافتی
و پیراهن سبزت را
به تنش کردی و گفتی:
تو برو بالا
من خوابم می­آید
از که سئوالش کنم
که در جوابم نگوید:

ـ چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟
و من در جوابش سکوت نکنم که:
خودتانید ، آقا!

که به همین آسانی
گلدان­ها را
سنگ و سیمان
کاشتید
و حالا چرا برای چه؟
کور هم اگر باشم می­شناسمش
مردی که آجیده ­ی سفیدش

فروتنانه

غبار کوهه گچ را بر می­ آشوبد
همان است که در سحرگاه سفرت
پنجه­ ی چناری
روی پوتین­ ش
به خون تازه­ی تو چسبیده بود
نیازی نیست
آتشی
نشانم بدهند
تا بدانم که
تو
در بیشه­ ی خاک و خاکستر
خوابی

وتا قیامت قیلوله­ ها
به تعویق افتاده­ای
که قلم ­ها،
کندتر شوند و
ته مانده ­ی رنگ­ها
از روی وصیت نامه ­ها
بپرد

... و تا دهان مادری
در گرگ و میش بوسه­ ی وداع
به دنبال سینه­ ی پسرش می­گردد
دستی در تاریکی
تفنگ­ها را
پر خواهد کرد...


حسین منزوی

 

 

بهار!
**

هیس !
هیاهو نکن
تا نفس­ های خاک را
بشمارم
زمین،
نفس هفتمین را
که کشید
اتفاق خواهد افتاد
که برکه
تاول
بزند
و درخت
دست­هایش را
از جیب
بیرون آورد
چه کسی می­گوید

زود است ؟
کمک کن
عقربه­ های ساعت بزرگ را
بچرخانیم و
به گل برسانیم
وقت است

همه را بیدار کن
همه را، جز تاک­ها
که دارند
خواب شراب
می­بینند.

 

حسین منزوی

 

به همین سادگی !
**

به زمانی که
پا در راه
نهاده­ای
تا
دلت از جای کنده شود
نیازی به بدرقه ­ی دیدگان اشک آلود
نیست
و کرشمه ­ی انگشتان ظریفی که
شوخ گینانه
بخار از شیشه ­ی پنجره
به سویی
می­زنند
تا مه،

به بخار چشم­های عاشق
از هم بشکافد
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک ر ترک می­گوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!

 

حسین منزوی

 

 

هیولا
**

بیدارم نکنید
حتا اگر از این خواب
به آن خواب
راهی باشد
من از هیولا
بیش­تر می­ هراسم
تا از کابوس
حتا این کابوسی که
پر است از زنج موره ­های گربه­ یی که
دیسانتری دارد
و مدام از پُستان رگ کرده­ ی دخترکی
می­نوشد
که قرار است

هزار و صد سال دیگر مرا
برای بار پنجم بزاید
هرگز کسی از بیماری
این همه بیزاری نکرده است
که من از بیداری
انگار که در پشت پلک­هایم کمین کرده باشد
چشم که باز می­کنم
می افتد روی گونه ­هایم

و پیش از آن­که سرازیر شود و
چون ماری
به دور گردنم بپیچد
سهمگین و زهر آگین
بوسه بر دهانم نهاده است
چه زمردهای درخشانی!
سنگ می­شوم و
می­افتم

به روی بال­های خودم
و چشم­هایم از حدقه
بیرون می­زنند و
روی هوا

معلق می­مانند
تا خیره شوند به دیوارها که
از چهار طرف
به طرف هم راه می­افتند و
آن قدر نمی­ایستند
تا صدای له شدن استخوان­هایی را بشنوند

که وقتی
دست­ها و پاها و سر و سینه ­ی من بوده­اند
و حالا
اگر کسی
دوغاب را
بردارد و
ستون را پر کند

پس از هزار سال
یک زلزله ­ی دیگر
جنازه­ یی را به دامن تاریخ
تف خواهد کرد
که روزی شاعری بوده است
که رباعی­ هایش

لای چهار دیوار
تر و تازه
خواهند ماند


حسین منزوی

 

 

 

 

تصویر در تصویر
**

آرزوی بزرگ کودکانه ­ی نزدیک!
نزدیک و دم دست!
آن­قدر که:
پتویت را ، کنار بزنم و
کنارت بخزم
و کودکی خاطره ­ها
در بوی مانده ­ی سیگارت
ورق بخورد
فرقی نمی­کند
اگر این دفتر
از آن طرف

ورق می­خورد،
فرقی نمی­کند
اگر این دفتر
از آن طرف
ورق می­ خورد،
تو ، می­توانستی پسر من بوده باشی،
پدر!
رها کردن بوی طلسمی سیگار
از زیر پتوی سنگین سلیمان
که آرزوی بزرگ کودکی تو بود و
حالا برگشته است
تا بنشیند کنار پیری من
پهلو به پهلوی زمین گیری من

آه ! پیش از آن که
آن قدر تاریک بشویم
که خاطره ­ی نارنجی چراغ­ها
یادمان برود
کبریتت را بده
تا
شمعی روشن کنم
و آن وقت
اگر خوش داشتی

اول شعله را
فوت کن
و بعد
سرت را
روی سینه ­ی من بگذار

تا لالایی بخوانم و خوابت کنم
خوابت غرق گل سرخ!
و چهار گل از همه سرخ­تر
روی سینه­ ی پسرِ از همه زیباترت
که دفتر
از هر طرف ورق بخورد
تصویرش

آفتاب دودمان توست
تصویری با دو کاسه ­ی درخشان
در دو دست
پر از عسل و
لبالب از
خون!

 

 

حسین منزوی

 


تنها همین امشب
**

می­توانی آن­قدر خسته باشی
که خواب را، که کابوس را
حتا مرگ را ، پس بزنی
جهان ، جوابم کرده است
اتاق از هرّای دیوان و هراس کرکسان
آکنده است
چراغ را خاموش نکن، می­ترسم
زمزمه را نکُش، می­ترسم
آه که اگر امشب
تنها همین امشب
صبحی داشته باشد

دیگر جهان، همیشه

آفتابی
خواهد بود

 

 

حسین منزوی

 

برداشت از http://www.hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-33.aspx