این باد
**
با وقفه هایی طولانی
که بیمی را
در زمان
می وزاند
و تجربه های انسانی را
در تردید
می پیچد
این باد
که زوزه کشان
از فراز سرم میگذرد
کدام دنیای منجمد را
بر شانه های عریان اطلس
آوار میکند؟
چه دره ها،
چه دره هایی ،
میان من و دریا و
ابرهای نارنجی
شیار
میبندند
دریا را
در صدف صدا بزن
ای باد ناساز!
حسین منزوی
دو برگ و دو بادام
**
دو چشم
دو بادام از کشکول درویشی
که جُبّه بر دوش حباب
میاندازد و
با پاهای خشک
از دریا
عبورش میدهد
دو چشم
دو برگ از درختی
که در هشتمین باغ معلق
میروید
و بیش از نگاهی ، سبز نمیماند
و بیش از نگاهی
از تو نمیخواهم
که به تنهایی
حریف کرکسی نیستم که
بیامان
به برچیدن دانههای انار
آمدهاست
اناری که تنها یک بار
بر یک درخت
از یک باغ
میروید
با دو برگ از دو چشم و
دو چشم از دو بادام و
دو بادام از ...
حسین منزوی
غول
**
شلیکی از تاریکی
به سمت روشنایی
گلوله یی بزرگ که
چهل شتاب سرگشته را هم سو میکند
تا خیز بردارد و همراه هیچ
به قلب هدف بنشیند
: غولی خفته
که سر و سینه ی آراسته ی بی مغزش
بر متکای اطلس میلمد
کمرگاه لخت تازیانه خوردهاش
لخت بر گلیم نخ نما، میافتد و
پاهای کبره بسته ی عریانش
روی کارتن چرب و چرک
به هم می پیچد
حسین منزوی
مرثیه
**
با تاخیر برای « حسین سرشار»
تنها آوازی که
هنوز گم نکرده بودی
ستاره یی بود
که از پیشانی درخت میتابید
به نامی نیازت نبود
تو را تمام قفس ها
در بی نامی میشناختند
قفسی برداشتی
از درخت بالا رفتی
و به جای تمام پرندگان
که آوازشان را،
گم کرده بودند
صیحه زدی.
حسین منزوی
مرثیه چشم های میشی
**
تو مثل ما نبودی
که عرقچین شاهزاده خانمت را
با نصیحت تاخت بزنی
تماشای بوی شور خون
در رقص مُنتشر گرگها
با حوصله ی چشم های میشیات
نمیخواند
چه طور میتوانستی
آواز بخوانی
وقتی صدایت را ، مدام
برای فریاد زدن
لازم داشتی؟
چه طور میشد، دلت را به زنی بدهی
وقتی مدام سینهات را
برای گلوله ها کنار میگذاشتی؟
با این همه میدانستم که
هنوز ته دل،
تصنیفهای قدیمی را زمزمه میکنی
حتا اگر
کوچه های قدیمی
دیگر به باغ های سنجد
نریزند.
چه زنجیرهی حیات عجیبی!
گروهی نگران گلبولها
تو ، نگران گلها
و گلوله ها، نگران تو
آنها که جواب آزمایش خونت را
با دشنه یی در پشت
دست به دست میکردند
هنوز از راز چشمهایت
شعله ور نبودند
تا از هیچ چیزی بهتشان نبرد
حتا از چه کسی فکر میکرد،
تو را به درختی ببندند که
خودت کاشته بودی
و از
فرمان آخرین را،
کسی بدهد
که آتش در نگاهش
یخ می بست
با این تقویم شناور که
اوراقش
بی وقفه
جا عوض میکنند،
آمدنت را
چگونه
به یاد بیاورم
که صبح گل کردن انگور بود؟
یا ظهر قل زدن شراب؟
که وقتی با شتاب گفتم:
بیایید
او آمد!
روی برفها ، زمین خوردم؟
یا کنار اطلسیها و شیپوریها؟
و چون میرفتی
چگونه پاییزی
راهت انداخت
که در دریایی از گل سرخ
غرقت کرد؟
و چهار گل روی سینه ات
آنقدر شاخ و برگ داد
که عصای رهگذران هم
سبز شد
و حالا
از که بپرسم
آن همه گل را؟
و اگر آمده باشم
به سراغ درختی
که تو موهایت را
به ریشه هایش بافتی
و پیراهن سبزت را
به تنش کردی و گفتی:
تو برو بالا
من خوابم میآید
از که سئوالش کنم
که در جوابم نگوید:
ـ چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟
و من در جوابش سکوت نکنم که:
خودتانید ، آقا!
که به همین آسانی
گلدانها را
سنگ و سیمان
کاشتید
و حالا چرا برای چه؟
کور هم اگر باشم میشناسمش
مردی که آجیده ی سفیدش
فروتنانه
غبار کوهه گچ را بر می آشوبد
همان است که در سحرگاه سفرت
پنجه ی چناری
روی پوتین ش
به خون تازهی تو چسبیده بود
نیازی نیست
آتشی
نشانم بدهند
تا بدانم که
تو
در بیشه ی خاک و خاکستر
خوابی
وتا قیامت قیلوله ها
به تعویق افتادهای
که قلم ها،
کندتر شوند و
ته مانده ی رنگها
از روی وصیت نامه ها
بپرد
... و تا دهان مادری
در گرگ و میش بوسه ی وداع
به دنبال سینه ی پسرش میگردد
دستی در تاریکی
تفنگها را
پر خواهد کرد...
حسین منزوی
بهار!
**
هیس !
هیاهو نکن
تا نفس های خاک را
بشمارم
زمین،
نفس هفتمین را
که کشید
اتفاق خواهد افتاد
که برکه
تاول
بزند
و درخت
دستهایش را
از جیب
بیرون آورد
چه کسی میگوید
زود است ؟
کمک کن
عقربه های ساعت بزرگ را
بچرخانیم و
به گل برسانیم
وقت است
همه را بیدار کن
همه را، جز تاکها
که دارند
خواب شراب
میبینند.
حسین منزوی
به همین سادگی !
**
به زمانی که
پا در راه
نهادهای
تا
دلت از جای کنده شود
نیازی به بدرقه ی دیدگان اشک آلود
نیست
و کرشمه ی انگشتان ظریفی که
شوخ گینانه
بخار از شیشه ی پنجره
به سویی
میزنند
تا مه،
به بخار چشمهای عاشق
از هم بشکافد
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک ر ترک میگوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
حسین منزوی
هیولا
**
بیدارم نکنید
حتا اگر از این خواب
به آن خواب
راهی باشد
من از هیولا
بیشتر می هراسم
تا از کابوس
حتا این کابوسی که
پر است از زنج موره های گربه یی که
دیسانتری دارد
و مدام از پُستان رگ کرده ی دخترکی
مینوشد
که قرار است
هزار و صد سال دیگر مرا
برای بار پنجم بزاید
هرگز کسی از بیماری
این همه بیزاری نکرده است
که من از بیداری
انگار که در پشت پلکهایم کمین کرده باشد
چشم که باز میکنم
می افتد روی گونه هایم
و پیش از آنکه سرازیر شود و
چون ماری
به دور گردنم بپیچد
سهمگین و زهر آگین
بوسه بر دهانم نهاده است
چه زمردهای درخشانی!
سنگ میشوم و
میافتم
به روی بالهای خودم
و چشمهایم از حدقه
بیرون میزنند و
روی هوا
معلق میمانند
تا خیره شوند به دیوارها که
از چهار طرف
به طرف هم راه میافتند و
آن قدر نمیایستند
تا صدای له شدن استخوانهایی را بشنوند
که وقتی
دستها و پاها و سر و سینه ی من بودهاند
و حالا
اگر کسی
دوغاب را
بردارد و
ستون را پر کند
پس از هزار سال
یک زلزله ی دیگر
جنازه یی را به دامن تاریخ
تف خواهد کرد
که روزی شاعری بوده است
که رباعی هایش
لای چهار دیوار
تر و تازه
خواهند ماند
حسین منزوی
تصویر در تصویر
**
آرزوی بزرگ کودکانه ی نزدیک!
نزدیک و دم دست!
آنقدر که:
پتویت را ، کنار بزنم و
کنارت بخزم
و کودکی خاطره ها
در بوی مانده ی سیگارت
ورق بخورد
فرقی نمیکند
اگر این دفتر
از آن طرف
ورق میخورد،
فرقی نمیکند
اگر این دفتر
از آن طرف
ورق می خورد،
تو ، میتوانستی پسر من بوده باشی،
پدر!
رها کردن بوی طلسمی سیگار
از زیر پتوی سنگین سلیمان
که آرزوی بزرگ کودکی تو بود و
حالا برگشته است
تا بنشیند کنار پیری من
پهلو به پهلوی زمین گیری من
آه ! پیش از آن که
آن قدر تاریک بشویم
که خاطره ی نارنجی چراغها
یادمان برود
کبریتت را بده
تا
شمعی روشن کنم
و آن وقت
اگر خوش داشتی
اول شعله را
فوت کن
و بعد
سرت را
روی سینه ی من بگذار
تا لالایی بخوانم و خوابت کنم
خوابت غرق گل سرخ!
و چهار گل از همه سرختر
روی سینه ی پسرِ از همه زیباترت
که دفتر
از هر طرف ورق بخورد
تصویرش
آفتاب دودمان توست
تصویری با دو کاسه ی درخشان
در دو دست
پر از عسل و
لبالب از
خون!
حسین منزوی
تنها همین امشب
**
میتوانی آنقدر خسته باشی
که خواب را، که کابوس را
حتا مرگ را ، پس بزنی
جهان ، جوابم کرده است
اتاق از هرّای دیوان و هراس کرکسان
آکنده است
چراغ را خاموش نکن، میترسم
زمزمه را نکُش، میترسم
آه که اگر امشب
تنها همین امشب
صبحی داشته باشد
دیگر جهان، همیشه
آفتابی
خواهد بود
حسین منزوی
برداشت از http://www.hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-33.aspx