فردا
**
فردا
چقدر
دور است
انگار این مسافر
باید
یک دوره ی تمام تاریخی را
طی کند
با قطب یخ ببندد
و روی کوه هی جریانی دریایی
تا آبهای گرم براند
و یک شکاف تازه ی غولآسا را
از استوای خاک
بینبارد
تا تنگه ی میان دو دل
تا ترعه ی میان دو دریا
فردا
چقدر
دور است!
...حسین منزوی.
آوار
**
ساعت میان کندن و
آکندن
از کار مانده است
دیوار
با شتاب
ترک میخورد
خاک پناه بخش
در زیر زانوانم
میلرزد
اندیشه ی گریز ندارم
آوار هم
به تجربه
میارزد
...حسین منزوی.
تیغ و ترمه
**
تیغی برهنه داشت
صدایت
فواره یی که یک سر و گردن
از دارها بلندتر
میخواند
وقتی بلند خواند
که تیغه ی عتیق
فرود
آمد
آن گاه
گهواره های کهنه را
در گورهای تازه
تکان دادی
و همزمان
پروانه را
از پیله اش
پراندی
تا ترمه های باران خورده را
بر شاخه ی گوزن
بیاویزد
مشقم کن
وقتی که عشق را
زیبا
بنویسی
فرقی نمیکند که قلم
از ساقه های نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر
...حسین منزوی.
پرسش ·
**
این جام را به یاد تو مینوشم
ای مرد در به در!
که در هزار میکده ی تاریخ
پیمانه برگرفتی، اما
هربار،
هشیار،
بازگشتی
با بردگان در اهرام
سنگ ستم به دوش کشیدی
با حاجیان در احرام
آیینهیی به دست گرفتی
و گرد خویشتن، چرخیدی
با مادر پریشان
بین صفا و مروه
دویدی
اما به چشمهات نرسیدی
شخم کویر
با دستهای خونین آیا
رمزش همین نبود که میخواستی
هم آب جست و جو بکنی
هم تشنگی را دست آری؟··
پیمانه ی تهی
انگار
بیشتر
مستت میکرد
ای دستیار «ابراهیم»
در برکشیدن سنگ
از خاک
مانند یک نشانی
یک پیغام
با ساکنان افلاک ـ
ای همدم «ابوذر»
در تبعید
همراه حُجر کندی
در کند و بند و زنجیر
و در تمام لحظه ها،
با تردید!
ای مرد دربه در!
که مثل ماه منقش،
همواره
دل را دو نیمه کردی
با نیمهیی کنار موسا
از نیل رد شدی
با نیمه یی کنار «فرعون»
در آب غوطه خوردی
آیا اگر یهودا نبود
افسانه ی «مسیحا»
کامل
بود؟
پیمانه ات
که از شک
پر شد
این بار آفتاب
سیب دو پاره یی بود
که پاره پاره
از شرق و غرب
طالع می شد
و با صلات ظهر
در نیمه ی بلندتر آسمان
به هم
میرسید
«کامو» کنار نیما،
«سقراط» نزد «خیام»
و «نیچه » پیش «زرتشت»
شاید،
ای مرد دربهدر!
شک، ابتدای پرسش
و پرسش ابتدای رسیدن
بود
شاید،
ولی
چگونه
بگویم
آن تیغ آبداری
که مرکب تو را
در نیمه راه، پی کرد
از آستین شک بود؟
یا در کف یقین؟
این جام را به یاد تو مینوشم
گیرم که چهره ات
زان سوی مه
به خوبی
پیدا نیست
اما مگر
این چهره با تمام پریشانی،
زیبا نیست؟
آیا نیست؟
این سرنوشت ماست
میبینی؟
من هم به شک
به پرسش ...
اکنون به راستی
ای یار!
ای برادر!
ای مرد دربه در!
معراج؟
یا
هبوط؟
پرواز؟
یا
سقوط؟
...حسین منزوی
کافور و کفن
**
من مثل خلاق المعانی ·
این برف سنگین را که میبارد
از پنبه بارانی نمیبینم
خلاق معنی های شعر من
سقفی است که با دنده های چوبیاش
دهها زمستان را
در برف تاب آورده و
خسته است
و سی چهل گنجشک کز کرده
بر شاخه های منجمد
کاوازهاشان نیز یخ بسته است
پندم مده میدانم آری
یک روز
این برف سنگین آب خواهد شد
و آن درخت کوچک گیلاس
باز از شر و شور بلوغ دیگری بیتاب خواهد شد
اما که میداند که سقف پیر
از یک زمستان دگر خواهد گذشت آیا
و باز پا بر جای خواهد ماند؟
اما که میداند
کزین گنجشکهای نیمه جان آیا
وقتی بهار آمد، کدامین یک
بر شاخه ای بار دگر آواز خواهد خواند؟
آری
وقتی صدای مرگ
تنها طنین بی زوال ذهن من باشد
دیگر
نه شیر و
نه شکر
و نه غبار نقره
کاین برف ملالآور
در شعر مرگ آلودهی من
میتواند
تنها،
تداعی های کافور و
کفن باشد
.حسین منزوی
طلب
**
باز از نهانه های طلب میلرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا
به سوی تو
آواز کرده است
اما
وقتی
هر بوسه ی تو تشنه ترم میکند
شاید علاج تشنگی من،
تنها
نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو
سر،
باز کرده است.
.حسین منزوی
تصویر
**
رعنا و سرفراز
به گونه ی سروی قد کشیده، از باغ قالی
دیدگانش،
ـ با عاشقترین نگاهی که میتوان داشت ـ
دریغا، اما،
خیره در روبه روی خالی.
بازو فکنده به گردن قابی
که من برای همیشه ، در آن مردهام
و بازویی دیگر ـ بلا تکلیف ـ
رها شده در امتداد قامتی که منش،
به هزار بوسه بار آوردهام.
و دهانی چنان بسته ،
که گویی،
جز به گفتن «دوستت میدارم»
گشوده نخواهد شد
و لبانی چنان که پنداری پس از من
هرگز به بوسهای از اینان
ربوده نخواهد شد
آنک : ردی از تیغ آبدار بوسه ی من
که گویی تا قیامت
راه هر بوسه یی را بر آن دهان خواهد بست.
و بندی از طلسم واره ی نام منش بر گلو
که هم پنداری تا قیامت نخواهد شکست.
و گیسوان به بیقراری،
چنان بر شانه هایش فرو افتاده
کز اینان، پنداری
هرگزش ، تاب دوری نیست
و عشق به خود نمایی
چنان در چشمهایش بی پروا
که انگارش دیگر
تاب مستوری نیست
تماشا،
فرو میگذارم.
و به تسکین دل بی آرامم
تصویر را
به سختی
بر سینه میفشارم
در باران
یارای دیدن ندارم.
.حسین منزوی
کشیده قامت من
**
حنجره ها، غریبهاند و
زمزمه ها
آشنا
گویی همه با هم
از دالانهای نی پیچ رسیدهاند
دودها
از ستونهای کوچک نور
شانه به شانه
صعود میکنند
گویی همه با هم
از یک سینه
بیرون زدهاند
کشیده قامت من
آوازی به سینه دارد
هم از آب و
هم از آتش
پک میزنم
گلهای سرخ
باز
میشوند
.حسین منزوی
آفتاب
**
گرد، آن چنان که گویی
نقطه به نقطه
با ماه تمام
مماسش کردهای
و گر گرفته از آتش که انگار
شعله به شعله
از تنور دوزخ
اقتباسش کردهای
چهره ات
حساب آفتابگردان های اعصار را
با آفتاب
تسویه میکند
عجیب نیست، اگر خورشید
جغرافیای مشرق
از مغرب
باز نشناسد
بی تابیات فریبی است
یا عشوه یی که
آفتاب مسکین را
در جذبهی تماشایت
به سرسام افکنده است
جهان
بی قرار توست
.حسین منزوی
دریغا!
**
دریغا فرهاد!
که در بازار
به چار سکه ی مسین
سودایش میکنند و
در غرفه ، شاه و شیرین
با پوزخندی از خنجر
تماشایش میکنند
ساده دلا فرهادا !
که تیشه و کوهش را
به فریبی
ستاندند و
نامه و خام هاش
به کف نهادند
ورنه
در شرمساری این کار و بار
هیچ اگر نه دیگر بار
فرقش را
به تیشه ای میشکافت
و آبروی عشق
باز میستاند
دریغا عشق!
بی آبرویا!
که چار سکه ی مسین در کف
چهره به آستین قبای ژنده میپوشد و
در هیاهوی بازار
با زخم خون چکانش در دل
از دیدهها،
گم میشود
حسین منزوی
برداشت از :http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-32.aspx