صفرخان
( صفر قهرمانیان ، زندانی سیاسی سالهای رژیم پهلوی که پس از تحمل سی و سه سال حبس بهمراه زندانیان سیاسی دیگر در ماه های واپسینِ سال 1357 از زندان آزاد شد و بیشترین دوران حبس را در جهان بنام خود رقم زد . این شعر بصورت یک کتاب مستقل چاپ شد و البته کتاب توسط شاعر : با گرامیداشت یاد عزیز صفرخان به برادر جوانتر شاعر تقدیم شد ... )
صفرخان، دستهایت را نشانم ده
صفرخان آستین بالا بزن ،
و آن زخمهای جای جایت را نشانم ده.
بگو ، شلاق های سیمی سنگین
به روز تو چه آوردند ؟
چه ها زنجیرها
با بازوان بسته ات کردند ؟
صفرخان ! مردِ سی پائیزِ پیوسته !
حکایت کن ،
بگو
از سالهای پرپرت ، باری
بگو با من در آن سی سال
در آن دخمه ،
در آن بیغوله ،
آن گودال
چه آمد بر سرت باری ؟
بگو ، هر چندخطهای نوشته روی پیشانیت
حکایت می کند با صد زبان خاموش
از آن سی سال ،
سی سال پریشانیت ،
اما
بی پشیمانیت .
حکایت کن
بگو ،
از پله های پیچ در پیچی
که تا عمق جهنم
راهی ات می کرد
و نیز از نردبانهای یهودایی
که بالا می کشیدت
تا صلیب درد .
بگو از سقف کوتاهی
که پیوسته سرت را خم نگه می داشت
و از نیروی بی مرگی
که « نه » می گفت و گستاخانه قامت در تو می افراشت .
صفرخان با من از مردان حکایت کن
از آن مردان که « میز سرخ » را طاقت می آوردند
ولی هرگز لب از لب وا نمیکردند .
صفرخان از زنان با من حکایت کن
از آن در زیرِ چادر بسته خنجرها
و در پیکارهای کوچه غران تاخته بر خصم
از آن شیران ماده
چنگ و دندان آخته بر خصم
بگو با من در آن سردابه های تنگ
با اینان
چه ها کردند دژخیمان ؟
صفرخان !
کهنه تقویم اسارت !
پاره پاره دفتر زندان !
برایم از پدرهایی حکایت کن
که پیش چشمشان دلبندهاشان را می آزارند
که تا قفل از زبان بسته بردارند .
صفرخان سینه پر کن از هوای پاک آزادی
سپس با من « اتاق سبز » را تصویر کن
با هر چه چون و چند
که چون فریاد میکردی
صداها ، واژه ها ، در غلظت سبز هوا از راه می ماندند
و چون دم میزدی ذرات سخت سرب
گلوی خسته ات را می خراشیدند .
صفرخان ! آسمانت سالهای سال کوچک بود .
صفرخان ! آسمان کوچکت عمری مشبک بود .
برای من بگو از آسمان بی افق ، بی غرب و بی شرق ات
که گاهی یک ستاره پهنه اش را پاک می پوشاند .
و گاهی یک پرنده در تمامش بال می افشاند .
صفرخان
با من از دستان بی انگشت و انگشتان بی ناخن ،
و ناخن های غرقِ خون
حکایت کن .
صفرخان از « گل سرخ » ی روایت کن
که هر برگش کتابی ( سرخ ؟ ) از عشق و حکایت بود .
و هر فصلِ کتاب از رنج آیت بود .
« گل سرخ » ی که در باغ بزرگ شهر
دیدندش
و با زنجیر تا گندابهای خود کشیدندش .
و نه در خاک ،
در خون کِشته و
آتش دمیدندش ،
و آخر نیز با رگبار در صبح سحر
از شاخه چیدندش .
صفرخان بیش از این هایی که من گفتم
و از هر چه دل تنگ تو میخواهد بگو با من .
خوشا دیگر از آن سو ، ز آن سوی دیوارها گفتن
که من هم با تو دارم گفتنی هایی
خوشا دیگر از این سو هم ، کم از بسیارها گفتن .
صفرخان ! در میان ما نبودی تو
نبودی تا ببینی نسل شیرانِ « سیاکل » را
نبودی تا ببینی شوکت مردان جنگل را
چه خونهایی که از جنگل
به سوی جلگه جاری شد !
و چه تصویرهایی روی دیوار بزرگ شهر چسباندند !
و چه پاداشهایی وعده با انبوه سگهای شکاری شد !
نبودی تا ببینی جوی ها و جویباران را
ندیدی تا بدانی که چگونه خون
پی پیوستگی پل زد : بیابان و خیابان را
برادرهای تو ، خواب خیابان را برآشفتند
نسیمی خواب را از کوچه ها
تاراند
و درها و دریچه ها
پس از خوابی گران ، صبح مبارک را
سلامی آتشین گفتند .
نبودی تو صفرخان
تا ببینی موشهایی را
که در دیوارهای شهر ، با گوش بزرگ خود
حکومت کرده و ماندند و تاراندند
انبوه دلیران را .
نبودی تا ببینی با چه رنگ و
با چه نیرنگی
پریشیدند موشان ،
جمع شیران را .
صفرخان گوش کن تا از پدرهایی بگویم من
که با طیب و رضا ، فرزندها - دلبندهاشان را -
به قربانگاه مردم برده و
تقدیم می کردند .
صفرخان
گوش کن تا از پسرهایی بگویم من
که پیشاپیش جان عاشق خود را
به فردا و به صبح صادقش
تسلیم می کردند .
صفرخان در میان ما نبودی تو .
نبودی تا ببینی ذره ذره قد کشیدن های این سرو تناور را
که نامش را به خون ،
اکنون
نوشته اند بر دیوارهای شهر .
نبودی تو ولی بی شک
در آن بیغوله حس کردی
نسیم بالغ این سرفراز سایه گستر را .
که از دیوارهای هول و از آوارهای ویل
گذشت و سرکشید آخر ،
همه سو و همه پهنای کشور را .
صفرخان درهمین سالی که سال ماست
که یا سال همایونِ ظفر ،
یا سال مشئومِ زوال ماست ،
چه جو بارانِ سرخی که به راه افتاد در شهر و ندیدی تو
صفرخان اندکی دیر ، اندکی بیگه رسیدی تو
نمی دانم بگویم کاش می دیدی ؟
و یا آن که بگویم خوش به حالت که ندیدی تو .
ندیدی فوج مردان را که با رخت شهادت بر تن و آواز حق بر لب
به میدان آمدند و با صدای تیر رقصیدند
و انبوه زنان را زیر چادرها که پیش از تافتن ،
در خون و در خوناب غلطیدند
و خیل کودکان شیرخواری را
که جای شیر از نوک مسلسل تیر نوشیدند
و طفلانی که هرگز مرگ را نشناخته بودند ،
ولی ناچار در مرگ پدر
یا مادر و گاهی
هم این ، هم آن
به روی پیکری بی جان در افتاده ،
خروشیدند .
صفرخان از جسدها کوچه ها پر بود .
دهانت از صدا افتاده بود و مرگ
هنوز این جا و آن جا طعمه ای را جست و جو می کرد
و آتش در هزاران خانمان افتاده بود و زیر و رو می کرد
گروه سوگواران راه می افتاد
شمار کشتگانش را صلا می داد .
و بغضی که درون سینه های خلق بود ،
این بار
نمی شد شکوه و نفرین
نمی شد گریه ،
می شد نعره و فریاد .
چه فریادی که از کوبنده امواجش
بر اندام همه تندیس های شهر
ز وحشت لرزه می افتاد
صفرخان ،
سالهای دور هم فریادهایی داشت
که از حلقوم نسل تو ،
و نسل بعد و نسل بعد ،
برون می آمد و امروز هم حتا
طنین اش زیر این سقف همیشه می شود تکرار :
صدایی از گلوی او
که نامش روزهای خوب را از خواب سنگین میکند بیدار ،
و یا آن با ارس رفته
رسیده تا به دریا بار
و آن بر تختِ دوش و شانه ی مردم
دوباره از سفر باز آمده پیروز
و افکنده هزاران حله گل - بی مرگ و بی پائیز –
به دور گردنش از بازوی مردانه ی مردم
به پاس آن که جان داده :
غرور تو سری خورده و نیمه جان مردم را ،
به بازوی مسیحایی اش دیگر بار .
و آن دیگر ،
کشیده قامت نستوه
قلم در دست او چون نام او ، بشکوه
که فریادش فرا خواهد گذشت از سلطه ی اعصار
و این فریادهای نسل ، بعد از نسل
کنون شط خروشانی است
که هر سنگ خس و خاشاک و تل خاک ،
که خواهد سیل خشمش را ببندد
راه ،
خواهد مُرد .
و هر دیوار را این سیلِ دریا خواه
به هم پیچیده و چون کاه خواهد شست و خواهد برد .
صفرخان گوش کن .
بشنو ،
ببین ،
بشتاب ،
صدایت کوسه ی پیری ( است ) تازَنده است
به همراه هزاران کوسه ی دیگر
سوی دریای مقصودی که نزدیک است ،
تا زِنده است .
صفرخان ،
شعر من هم کوسه ای در خیل این سیل است
که این سان می خروشد
از تو و با تو ،
و بیم فصل می چرخانَدَش
همراه تو
هر سو
و بوی وصل می پُرساندش هر دم
که :
دریا کو ؟
صفرخان
کوسه ی شعرم جوان است و
هنوز آن سان که می باید
چَم و خَم های دریا را نمی داند .
برای او بگو از آنچه در راه است
و در دریاست
به زودی وعده ی دیدار در آن جاست .
صفرخان
انتظار تلخ تو آخر
به بار آورد خواهد میوه ی شیرین
سرانجام از پیِ سی سال
که ای بس دستها و سیب ها در باغ
به روی شانه ها و شاخه ها خشکید .
تو سیب سرخ را از شاخه خواهی چید
و آن روز بزرگ رستگاری را
که ای بس چشمها در راه دیدارش
جدا از کاسه ها گردید .
تو با چشم هنوز امیدوار خویش خواهی دید .
صفرخان
خیز و بیرون آی از خانه .
مترس از این که نشناسی خیابان را
مترس از این که کوچه بنگرد در تو غریبانه
که حتی کودکان با چشم بسته می شناسندت .
صفرخان
خیز و بیرون آی از خانه .
و آن جا در خیابان شاهد بیداری بشکوهِ مردم باش .
و تا بار دگر با گوشت و با پوست
بپیوندی به مردم
در میان جمعشان گم باش .
صفرخان
گفتی و گفتم .
کنون وقت است تا هر دو
تو از یک سو
من از یک سو
به غوغای خیابان ها در آییم و
به یکدیگر بپیوندیم
که روز واقعه نزدیکِ نزدیک است .
و روز واقعه روزی است
که روز خصم شوم و ( شامِ ) تاریک است .
صفرخان،
دوستِ نادیده ی من !
خوب می دانی
که روز واقعه روز قصاص و روز تاوان هاست ،
برای آن که در زیباترین روزی در آغوشت کشم ،
باری ،
صفرخان وعده ی دیدار ما آن روز ،
روزی در خیابان هاست .
http://mimrahi.blogfa.com/page/88