اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

صفر خان


صفرخان

 ( صفر قهرمانیان ، زندانی سیاسی سالهای رژیم پهلوی که پس از تحمل سی و سه سال حبس بهمراه زندانیان سیاسی دیگر در ماه های واپسینِ سال 1357 از زندان آزاد شد و بیشترین دوران حبس را در جهان بنام خود رقم زد . این شعر بصورت یک کتاب مستقل چاپ شد و البته کتاب توسط شاعر : با گرامیداشت یاد عزیز صفرخان به برادر جوانتر شاعر تقدیم شد ... )

 صفرخان، دستهایت را نشانم ده

صفرخان آستین بالا بزن ،

و آن زخمهای جای جایت را نشانم ده.

بگو ، شلاق های سیمی سنگین

به روز تو چه آوردند ؟

چه ها زنجیرها

با بازوان بسته ات کردند ؟

صفرخان ! مردِ سی پائیزِ پیوسته !

حکایت کن ،

بگو

از سالهای پرپرت ، باری

بگو با من در آن سی سال

در آن دخمه ،

در آن بیغوله ،

آن گودال

چه آمد بر سرت باری ؟

بگو ، هر چندخطهای نوشته روی پیشانیت

حکایت می کند با صد زبان خاموش

از آن سی سال ،

سی سال پریشانیت ،

اما

بی پشیمانیت .

حکایت کن

بگو ،

از پله های پیچ در پیچی

که تا عمق جهنم

راهی ات می کرد

و نیز از نردبانهای یهودایی

که بالا می کشیدت

تا صلیب درد .

بگو از سقف کوتاهی

که پیوسته سرت را خم نگه می داشت

و از نیروی بی مرگی

که « نه » می گفت و گستاخانه قامت در تو می افراشت .

 

صفرخان با من از مردان حکایت کن

از آن مردان که « میز سرخ » را طاقت می آوردند

ولی هرگز لب از لب وا نمیکردند .

 

صفرخان از زنان با من حکایت کن

از آن در زیرِ چادر بسته خنجرها

و در پیکارهای کوچه غران تاخته بر خصم

از آن شیران ماده

چنگ و دندان آخته بر خصم

بگو با من در آن سردابه های تنگ

با اینان

چه ها کردند دژخیمان ؟

 

صفرخان !

کهنه تقویم اسارت !

پاره پاره دفتر زندان !

برایم از پدرهایی حکایت کن

که پیش چشمشان دلبندهاشان را می آزارند

که تا قفل از زبان بسته بردارند .

 

صفرخان سینه پر کن از هوای پاک آزادی

سپس با من « اتاق سبز » را تصویر کن

با هر چه چون و چند

که چون فریاد میکردی

صداها ، واژه ها ، در غلظت سبز هوا از راه می ماندند

و چون دم میزدی ذرات سخت سرب

گلوی خسته ات را می خراشیدند .

 

صفرخان ! آسمانت سالهای سال کوچک بود .

صفرخان ! آسمان کوچکت عمری مشبک بود .

برای من بگو از آسمان بی افق ، بی غرب و بی شرق ات

که گاهی یک ستاره پهنه اش را پاک می پوشاند .

و گاهی یک پرنده در تمامش بال می افشاند .

 

صفرخان

با من از دستان بی انگشت و انگشتان بی ناخن ،

و ناخن های غرقِ خون

حکایت کن .

 

صفرخان از « گل سرخ » ی روایت کن

که هر برگش کتابی ( سرخ ؟ ) از عشق و حکایت بود .

و هر فصلِ کتاب از رنج آیت بود .

« گل سرخ » ی که در باغ بزرگ شهر

دیدندش

و با زنجیر تا گندابهای خود کشیدندش .

و نه در خاک ،

در خون کِشته و

آتش دمیدندش ،

و آخر نیز با رگبار در صبح سحر

از شاخه چیدندش .

 

صفرخان بیش از این هایی که من گفتم

و از هر چه دل تنگ تو میخواهد بگو با من .

خوشا دیگر از آن سو ، ز آن سوی دیوارها گفتن

که من هم با تو دارم گفتنی هایی

خوشا دیگر از این سو هم ،‌ کم از بسیارها گفتن .

 

صفرخان ! در میان ما نبودی تو

نبودی تا ببینی نسل شیرانِ « سیاکل » را

نبودی تا ببینی شوکت مردان جنگل را

چه خونهایی که از جنگل

به سوی جلگه جاری شد !

و چه تصویرهایی روی دیوار بزرگ شهر چسباندند !

و چه پاداشهایی وعده با انبوه سگهای شکاری شد !

نبودی تا ببینی جوی ها و جویباران را

ندیدی تا بدانی که چگونه خون

پی پیوستگی پل زد :‌ بیابان و خیابان را

برادرهای تو ،‌ خواب خیابان را برآشفتند

نسیمی خواب را از کوچه ها

تاراند

و درها و دریچه ها

پس از خوابی گران ، صبح مبارک را

سلامی آتشین گفتند .

نبودی تو صفرخان

تا ببینی موشهایی را

که در دیوارهای شهر ،‌ با گوش بزرگ خود

حکومت کرده و ماندند و تاراندند

انبوه دلیران را .

نبودی تا ببینی با چه رنگ و

با چه نیرنگی

پریشیدند موشان ،

جمع شیران را .

 

صفرخان گوش کن تا از پدرهایی بگویم من

که با طیب و رضا ، فرزندها - دلبندهاشان را -

به قربانگاه مردم برده و

تقدیم می کردند .

 

صفرخان

گوش کن تا از پسرهایی بگویم من

که پیشاپیش جان عاشق خود را

به فردا و به صبح صادقش

تسلیم می کردند .

 

صفرخان در میان ما نبودی تو .

 

نبودی تا ببینی ذره ذره قد کشیدن های این سرو تناور را

که نامش را به خون ،

اکنون

نوشته اند بر دیوارهای شهر .

نبودی تو ولی بی شک

در آن بیغوله حس کردی

نسیم بالغ این سرفراز سایه گستر را .

که از دیوارهای هول و از آوارهای ویل

گذشت و سرکشید آخر ،

همه سو و همه پهنای کشور را .

 

صفرخان درهمین سالی که سال ماست

که یا سال همایونِ ظفر ،

یا سال مشئومِ زوال ماست ،

چه جو بارانِ سرخی که به راه افتاد در شهر و ندیدی تو  

 

صفرخان اندکی دیر ، اندکی بیگه رسیدی تو

 

نمی دانم بگویم کاش می دیدی ؟

و یا آن که بگویم خوش به حالت که ندیدی تو .

ندیدی فوج مردان را که با رخت شهادت بر تن و آواز حق بر لب

به میدان آمدند و با صدای تیر رقصیدند  

و انبوه زنان را زیر چادرها که پیش از تافتن ،‌

در خون و در خوناب غلطیدند  

و خیل کودکان شیرخواری را

که جای شیر از نوک مسلسل تیر نوشیدند  

و طفلانی که هرگز مرگ را نشناخته بودند ،

ولی ناچار در مرگ پدر

یا مادر و گاهی

هم این ، هم آن

به روی پیکری بی جان در افتاده ،

خروشیدند .

 

صفرخان از جسدها کوچه ها پر بود .

 

دهانت از صدا افتاده بود و مرگ

هنوز این جا و آن جا طعمه ای را جست و جو می کرد  

و آتش در هزاران خانمان افتاده بود و زیر و رو می کرد

 

گروه سوگواران راه می افتاد

شمار کشتگانش را صلا می داد .

و بغضی که درون سینه های خلق بود ،‌

این بار

نمی شد شکوه و نفرین  

نمی شد گریه ،

می شد نعره و فریاد .

چه فریادی که از کوبنده امواجش

بر اندام همه تندیس های شهر

ز وحشت لرزه می افتاد  

 

صفرخان ،‌

سالهای دور هم فریادهایی داشت

که از حلقوم نسل تو ،‌

و نسل بعد و نسل بعد ،

برون می آمد و امروز هم حتا

طنین اش زیر این سقف همیشه می شود تکرار :

صدایی از گلوی او

که نامش روزهای خوب را از خواب سنگین میکند بیدار ،

و یا آن با ارس رفته

رسیده تا به دریا بار

و آن بر تختِ دوش و شانه ی مردم

دوباره از سفر باز آمده پیروز

و افکنده هزاران حله گل - بی مرگ و بی پائیز –

به دور گردنش از بازوی مردانه ی مردم

به پاس آن که جان داده :

غرور تو سری خورده و نیمه جان مردم را ،

به بازوی مسیحایی اش دیگر بار .

و آن دیگر ،

کشیده قامت نستوه

قلم در دست او چون نام او ، بشکوه

که فریادش فرا خواهد گذشت از سلطه ی اعصار  

و این فریادهای نسل ،‌ بعد از نسل

کنون شط خروشانی است

که هر سنگ خس و خاشاک و تل خاک ،‌

که خواهد سیل خشمش را ببندد

راه ،‌

خواهد مُرد .

و هر دیوار را این سیلِ دریا خواه

به هم پیچیده و چون کاه خواهد شست و خواهد برد .

 

صفرخان گوش کن .

بشنو ،‌

ببین ،

بشتاب ،

صدایت کوسه ی پیری ( است ) تازَنده است

به همراه هزاران کوسه ی دیگر

سوی دریای مقصودی که نزدیک است ،‌

تا زِنده است .

 

صفرخان ،‌

شعر من هم کوسه ای در خیل این سیل است

که این سان می خروشد

از تو و با تو ،

و بیم فصل می چرخانَدَش

همراه تو

هر سو

و بوی وصل می پُرساندش هر دم

که :

دریا کو ؟

 

صفرخان

کوسه ی شعرم جوان است و

هنوز آن سان که می باید

چَم و خَم های دریا را نمی داند .

برای او بگو از آنچه در راه است

و در دریاست

به زودی وعده ی دیدار در آن جاست .

 

صفرخان

انتظار تلخ تو آخر

به بار آورد خواهد میوه ی شیرین

سرانجام از پیِ سی سال

که ای بس دستها و سیب ها در باغ

به روی شانه ها و شاخه ها خشکید .

تو سیب سرخ را از شاخه خواهی چید

و آن روز بزرگ رستگاری را

که ای بس چشمها در راه دیدارش

جدا از کاسه ها گردید .

تو با چشم هنوز امیدوار خویش خواهی دید .

 

صفرخان

خیز و بیرون آی از خانه .

مترس از این که نشناسی خیابان را

مترس از این که کوچه بنگرد در تو غریبانه

که حتی کودکان با چشم بسته می شناسندت .

صفرخان

خیز و بیرون آی از خانه .

 

و آن جا در خیابان شاهد بیداری بشکوهِ مردم باش .

و تا بار دگر با گوشت و با پوست

بپیوندی به مردم

در میان جمعشان گم باش .

 

صفرخان

گفتی و گفتم .

کنون وقت است تا هر دو

تو از یک سو

من از یک سو

به غوغای خیابان ها در آییم و

به یکدیگر بپیوندیم

که روز واقعه نزدیکِ نزدیک است .

و روز واقعه روزی است

که روز خصم شوم و ( شامِ ) تاریک است .

 

صفرخان،

دوستِ نادیده ی من !

خوب می دانی

که روز واقعه روز قصاص و روز تاوان هاست ،

برای آن که در زیباترین روزی در آغوشت کشم ،

باری ،

صفرخان وعده ی دیدار ما آن روز ،

روزی در خیابان هاست .

 

 

http://mimrahi.blogfa.com/page/88