اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

شعر نو :حسین منزوی -4


رجز
**

بشنو اکنون که زیر زخم تبر
این درخت جوان
چه می­گوید:

هر نهالی که برکنند،

به جاش
جنگلی سرکشیده ، می­روید
های جلاد سروهای جوان!
ای رفیق همیشه ­ی تیشه!
باش تا برکنیم­ ات از ریشه!


...حسین منزوی.


محاق

**
شب بی­حصار و عریان
دشمن به چار سویش
و هر شهاب ناگاه
تیری است در گلویش


مرگی است خواب بر همه آوار
تنها به خیره بیدار
چشم من است و شب که نمی­خوابد
ما
مانده­ایم و
ماه نمی­تابد

هولی است با ستاره­ی لرزان

ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ
و وحشتی است با عشق
ـ تنها چراغ واره­ی جان من ـ
بادی غریب می وزد

آیا

ـ دیوی ملول آه کشیده است؟
من ایستاده­ام که برآید ماه
شب با من ایستاده پریشان
اما کمند کینه وری امشب
ماه مرا
به چاه کشیده است


...حسین منزوی.

 

سیب !
**

شعری نوشت عاشق:
«کان سیب­ های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»
معشوق خواند و پرسید:
تو سیب خورده­ای هیچ
عاشق نوشت : نه !
یعنی که از تو، از تو چه پنهان
ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!
من سیب خورده ام اما،
سیب بهشت ، نه !

 


...حسین منزوی.

 

 

هنگام
**
برای چهل سالگی­ ام
جهان مرا

مه گرفته
سراسر
و تا چشم می­بیند
آب است
در چارسوهای منظر
در این جا به جای چهل روز
چهل سال

یک ریز
باریده باران
چهل سال
بی­ وقفه
غریده توفان

ستیزیده­ام پنجه در پنجه و روی در روی
چهل سال با موج­ های کف آلود جوشان
و بیرون کشانیده­ام کشتی­ام را
چهل بار از کام خیزاب­ های خروشان
چهل سال بر من
«چلانیده ­اند ابرها

پیرهن­ های­شان را»·
و اشباح قربانیان جزایر
کفن­ هایشان را
و اکنون که انگار

توفان نشسته است
و نوح چهل سال در من ستیزیده
خسته است،
الا ای خجسته کبوتر!
نه هنگام آن است دیگر
که از دست­هایم
به دیدار آرامش و آشتی

پر درآری؟
و از چشم­هایت برایم
دو برگ درخشان زیتون

بیاری؟

...حسین منزوی.

 


پیک
**

خورشید را نه بار چرخاندند
و کوفتندش
بر
سر من

از سوی جنگل گردبادی

سرخ و سیاه و سوکوار آمد
و خاک در چشم جهان پاشید
می گفت:
جنگل

خوابش آشفته
از قارقار شوم زاغان هراسان
و از تقاتق مسلسل بود
و آن برگ
که صبح پایان را

به چشم عاشقان
پاشید
وز خون جوشان تو
رنگین شد

زبان سرخ جنگل بود
می­گفت:
جنگل پر از مرد و مترسک بود
غربال می­کردند
سرب گدازان را مترسک­ها
و سینه ­ی مردان مشبک بود


...حسین منزوی.

 

پل
**

دور می­شوم
پل نگاه می­کند مرا
پل مسافران بی شمار دیده است
مثل من عابران خسته را
پل هزارها هزار دیده است
پشت سر نگاه می­کنم
پل به جانب افق نگاه می­کند:
شاید آن مسافر بزرگ!


گردشی در امتداد بستر قدیم رود
با سکون آب­ های مرده و
صبوری بزرگ پل
آه ! ... من دلم برای رودها

ـ مسافران جاودانه ـ
لک زده است

...حسین منزوی.


وصل
**

مثل سیب سرخ قصه­ ها
عشق را
از میان

دو نیمه

می­کنیم
نیمه­ یی از آن برای تو
نیمه ­ی دگر برای من
بعد ...
نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند
پاره ­یی از آن برای روح
پاره ­ی دگر
برای تن


...حسین منزوی.

 


پرسش
**
برای آیدا سلطانی

تو بر کدام رتبه
از پله­ های سنگ
تا خداوندی

آن سوی چشم­های تو

آیا
همچنان
یک سایه ­ی مثالی
بر پرده است؟
یا آن که

دست مرموز
چین­های خاطرات نخستین را
از ذهن غار
پاک کرده است؟

 

شاید برای آن که
راز بزرگ را

می­دانستی
گویایی­ات
به غرش همیشه
مبدل شد
و چشم­ های زیبایت
بین نگاه و نطق
معطل ماند


ای قدرت سرازیر،
در لحظه ­ی زبونی!
فواره ­ی بلند،
در نیمه راه سرنگونی !
آیا برای آن که جهان را
از بیخ و بن تکان ندهی
این گونه دست­های تو

کوچک
ماندند؟
و تا یقین سهمگین را بر خاک
ننویسی
پاهای بیقرار تو

سرگردان
بین سئوال و شک
ماندند؟

هرچند

من نیز گول و ناشنوایم
اما بگو برایم
«ای گنگ خواب دیده­ی» ناآرام!
تو
این سوی تمامی؟
یا
آن سوی تمام؟

 


...حسین منزوی.

 

در باران
**

باغچه در باران
ناگهان منظره­ی فال و تماشا شد
یک گل نیلوفر
چتر آبی برداشت
یک شقایق لرزید
یک اقاقی واشد
قطره ­های باران
روی برگ و گلبرگ
باغچه

شهر چراغانی گل­ها شد
تکه­ای بودم از تاریکی
با چراغ خاموش
به خیابان رفتم

کاغذین پیرهنی پوشیدم
زیر باران رفتم


تکیه دادم به هوا
تا نیفتم به زمین
شهر را باران شست

 

...حسین منزوی.

 


نام!
**

نامت از کدام کوکب درشت
روی گونه  ­های خیس من چکید؟
نامت از کدام چشم؟
عشق را به چشم ­های تو

که دید و
نام داد
نام را به چشم­ها
که وام داد؟

واژه­یی نداشتم
تا تو را صدا کنم
آسمان گنگ نیز
واژه­ یی نداشت
آمدیم و در زدیم
یک شبح
در به رویمان گشود
روبه­ رویم ایستاده بود
ایستاد و پلک هم نزد
خیره شد به خواب­ های من که در کرانه ­اش
کرکسی غریب

می­گذشت
خواب خالی مرا گرفت و
پهن کرد
روی شهر و آسمان سیاه شد

گفت: تیغ !
دشنه!
هرچه هست!
من، قلم تراش کهنه را
دادم و گرفت و ناگهان
خون!

که می­ جهید و روی خواب­ های شهر
می­نشست
روی خواب­ های ارغوانی­ام
کودکی و پیری و جوانی­ام
دوره کردن تمام زندگانی­ام

که
ناگهان
آسمان
زیر خواب­ های من نفس کشید و
تازه شد
بعد،
کوکبی درشت را

به شکل چشم
برگزید و گفت:
نام عشق را، از او بپرس!

 


...حسین منزوی.

برداشت از :http://hosseinmonzavi.blogfa.com/cat-31.aspx