اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

ظرفِ عسل ! دریچه کندو ! ( حسین منزوی )


ای

*

ظرفِ عسل ! دریچه کندو !
آمیزشِ حیا و هیاهو !

دمسردِ تفته ! شادِ غم انگیز !
خورشیدِ کهرباییِ پاییز !

میدان ! سراچه ! کوی ! خیابان !
دریا ! کویر ! باغ ! بیابان !

چو رنگِ جامهای به ظاهر
با رنگ جامه ها متغیر

گاهی به رنگ سرخِ حنایی
گاهی به رنگ زردِ طلایی

زیرِ هزار طاقِ سلیمان
مهرابِ کفر ، مسجدِ ایمان  (1)

بیدار خواب قابِ مورب
آیینه ی درشتِ محدب

آونگِ انتظارِ دقایق !
تا فصل انتشارِ شقایق

گردونه ی شمارش معکوس
تا انفجارِ قطعی فانوس

آهوی دشتهای تتاری !
ای چشم دوست ! با توام ، آری ...

 

 

 حسین منزوی

دخترم ، بند دلم غمگینم ( حسین منزوی )

« غزل » در مثنوی

دخترم ، بند دلم غمگینم
 شیشه ی عمر غبار آگینم

جوجه ی گم شده در توفانم
 شاخه ی خم شده از بارانم

ای جگر پاره ام ای نیمه ی من
 میوه ی عشق سراسیمه ی من

گل پیوند دوغربت ، غزلم !
حاصل ضرب دو حسرت، غزلم !

ارث عصیان معماییِ من
 امتداد خط تنهاییِ من

ساقه ی سرزده از نخل تنم
 جویی از سیل خروشان که منم

کوکب بخت شبالوده ی من
 غزل طبع تبالوده ی من

غزلم ، آینه ی اندوهم
 بانکِ افکنده طنین در کوهم

پدرت خُرد و خراب و خسته
 خسته ای بر همگان در بسته

خانه ی جن زده ی متروک است
که پُر از همهمه ی مشکوک است

روح ها ، خاطره ها اینجایند
 می روند از دلم و می آیند

یادها خیل کفن پوشانند
 جز من ازهر که فراموشانند

کدرم پنجره ی بازم نیست
کسلم رخصت آوازم نیست

در پی همقدمی همنفسی
ایستادم که تو از ره برسی

آمدی ؟ باز کن این پنجره را
پر از آواز کن این حنجره را...

 

  حسین منزوی 

جوجه ی بی پناه من چه کسی( حسین منزوی )

جوجه ی بی پناه

 **

جوجه ی بی پناه من چه کسی
آتش افکند و سوخت در شررت؟

وای از این شعله کز درون و برون
هم به بال و پر است و هم جگرت

دشمن جان تو ز جوهر توست
که به تاراج داد برگ و برت

فاجعه این همه بزرگ نبود
می زد آتش غریبه ای اگرت

خونش از خون توست آنکه زده است
بی ترحم شرر به خشک و ترت

آنکه زد آنسوی فراموشی
همه درها و کرد دربدرت

سر کند تا دمی به بیخبری
نگرفته ز هیچ سو خبرت

آنچه دشمن نکرد با دشمن
با تو کرد او و باز بیشترت

باغبان تو بود می باید
گم شد از خویش و شد همه تبرت

کودک بیگناه من ! اینک
پدر پرگناه خیره سرت

با هزاران امید خیره شده
در تو و چشم آشتی نگرت

که ببخشی اگر دوباره ، شود
از همین نیمه راه هم سفرت

تا امین باشد و امان بخشد
از بدِ تیرهای کینه ورت

تا که با آب چشم بنشاند
آتش از برگ و بار و بال و پرت

وصله ی تن کند تو را به خوشی
وز بد حادثه شود سپرت

بازگشته پر از پشیمانی
تا نهد سر به خاک رهگذرت

کودک مهربان من ! بگشا
بر در انگشت می زند پدرت .



 حسین منزوی

وقتی که تو روز آفتابی را ( حسین منزوی )

 خورشید هم عاشق توست

**

وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسه های پاییزی

با حس زنانه دوست میداری
احساسِ غرور میکند خورشید

وقتی که سحر، هنوز خواب آلود
از بستر خود، کناره می گیری

شب با خورشید کینه می ورزد
کو را ز تو دور میکند خورشید

هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را

پیش از همه با صدای بیدارش
اعلام حضور می کند خورشید

در غلتاغلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش

از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید

گفتند: زمین خاکی از جذبه
در حیطه آفتاب می چرخد .

اما تو که راه می روی گویند :
بر خاک عبور می کند خورشید

وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح

از چشم تو کاسه ی بلورش را
سر شار ز نور می کند خورشید

آنک آفاق، غرق لبخندی
آمیخته با رضایت و لذت

انگار که از تو خاطراتی را
 در خویش مرور می کند خورشید ...

 

حسین منزوی 

 

این سان که میخورد نفسم در گلو گره( حسین منزوی )

شهر خالی

این سان که میخورد نفسم در گلو گره
این سان که می دهد همه جا بوی نیستی

بی آنکه ، خوب و بد ، خبری از تو بشنوم
احساس می کنم که تو در شهر نیستی

مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هریک بسان جویِ روان گشته ی غمی

وانگه به هم رسیده و ادغام می شوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی

اما تو نیستی و در این پرسه بی تو من          
جویی غریب و خسته و تنها و تک رو ام

دریای من تویی و در این جستجوی کور           
سرگشته در هوای تو گمگشته  میدوم

دریای من ! کجات بجویم ؟ که هرطرف         
مرداب گونه ای  است نهان در مسیر من

کی میشود نشان تو  - مرغابیان تو -       
چونان طلایه ی تو عیان در مسیر من


 حسین منزوی

صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب ( حسین منزوی )


باغ نرگس

 

صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب
می آیی و سمند تو را عشق در رکاب

روشن به توست چشمم و در پیشوازِ تو
کوچکترین ستاره ی چشمانم آفتاب

بِشکُف که چتر باز کنی بر سرِ جهان
ای باغ نرگس ! ای همه چون غنچه در نقاب

ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب

ساقی!خمار می کُشدم گر نیاوری
از آن میِ هزار و دوصد ساله ام شراب

با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب

بیدار اگر به مُژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان زخواب

آری وجودِ حاضر و غائب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

با شوق وصل ، دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما چه کسی می دهد جواب؟

*

داغِ که داری امشب ؟ ای آسمان خاموش !
داغ کدام خورشید ؟ ای مادرِ سیه‌پوش !

این سرخیِ شفق نیست ، خون شقیقه ی کیست
که می‌چکد به رویت از گوش و از بناگوش ؟

طشت زری‌ست خورشید ، گلگون ، لبالب از خون
تیغِ که باز کرده است خون از رگ سیاووش ؟

این کشته کیست دیگر ؟ ترکیب دُبِّ ‌اصغر
تابوت کوچک کیست که می‌برند بر دوش ؟

تا هر ستاره زخمی‌ست از عشق بر تن تو
از زخم‌های عشقت خونِ که می‌زند جوش ؟

نامی که چون کتیبه‌ست بر سنگِ روزگاران
یادش اگرچه خاموش ، کی می‌شود فراموش ؟

ماه مرا فرو برد ، چاه محاق هشدار
ای قافله ! که افتاد بیرق ز دست چاووش

در قلعه که افتاد آتش ؟ که در افق‌ها
از پشت شعله و دود، پیداست برج و باروش ...

*

ای خونِ اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران

جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران

تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر آیینه ی خورشید ضمیران

ای جوهرِ سرداریِ سرهای بریده
وی اصلِ نمیرندگیِ نسلِ نمیران

خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران

آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران ؟

و آن روز که با بیرقی از یک سر بی تن
تا شام شدی قافله سالار اسیران

تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران

تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که به خونت بنگارند دبیران

حد تو رثا نیست عزای تو حماسه ست
ای کاسته شان تو از این معرکه گیران

 

 حسین منزوی


برداشت از http://mimrahi.blogfa.com/page/87

در این مشهدکه هم بالین طوس و طابران ( حسین منزوی )

گنج شایگان

برای حضرت امام رضا ( ع )

**


در این مشهد که هم بالین طوس و طابران خفته است
جهان جان و بالاتر از آن ، جانِ جهان خفته است

از این جا بردمد خورشید و اقطار جهان گیرد
زمینی که در آن هشتم امام شیعیان خفته است

سریر ارتضا را ، اوست سلطان و رضا نامش
کسی که قاصر از توصیف اوصافش زبان ، خفته است

حریم کبریایش را چه گویم تا کنم تصویر ؟
به مدح او قلم از کار مانده است و بیان خفته است

عجب نبود اگر که اِنس و جانش آستان بوسند
که این جا سرور و فرمانروای انس و جان خفته است

امام هشتم آری آن که هشته حشمت و جاهش
سریر عزّت و شوکت به فرق فرقدان خفته است

چنان شاهی که خاک مدفن پاکش به یُمن او
فروشَد سروری و برتری بر آسمان ، خفته است

نهاده قدسیان بر خاک افلاکیش پیشانی
چه عزّت ها و شوکت ها که در این آستان خفته است

به هر حاجت که روی آری بدو ، خواهی گرفت آن را
در این جا قبله ی حاجات پیدا و نهان خفته است

ز رنج رایگان بگذر، بنه بر آستانش سر
که در وی راز نامکشوف گنجِ شایگان خفته است

دعای حفظ جان و حِرز امّید جهان این جاست
که خود روح الامین گویی در این بیت الامان خفته است

در این مَعجَر اگر دستی زدی، دست از فلک بُردی
در این خاک مُراد ، آری شفیع آهوان خفته است

از این مهد شکر پرور بَرَد شعرم شکر، هرچند
در این جا آن که خورد از دست مأمون شوکران خفته است


حسین منزوی

 

 

ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها( حسین منزوی )


 پیله ی بهشت


ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها
قرآنِ تو کتابِ تمام کتاب ها

اندیشه ی تو تیشه به اصلِ بدی زده
ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

فخرِ فلک به توست که فانوس گشته بود
در کوچه های آمدنت ، آفتاب ها

سرمشقِ آسمان و زمینی که نام توست
بر لوح شب نوشته به خطِّ شهاب ها

خُمخانه ام بهشتی و جانم محمدی
من، مستِ مست از آن پُرِ پُر ، نابِ ناب ها

من تکیه کرده ام به تو و پایمردی ات
در روزِ چون و چند و چه ، روزِ حساب ها

سر گشته در مضایق وصف تو مانده ام
چندان که داده ام به سخن ، آب و تاب ها

خورشید مکه ! ماه مدینه ! رسول من !
ای خاکسار مدحت تو ، بوتراب ها

شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب؟
گُنگم که در هوای تو دیده است خواب ها

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنت  [1]
ای پیله ی بهشت! نیارم تنیدنت

 


حسین منزوی

 

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنت  [1]
ای پیله ی بهشت! نیارم تنیدنت

توجه : بعضی بیت آمده را از مولوی میدانند و برخی از 

حاج میرزا محمدخان مجدالملک

ای خوبِ بی مضایقه و پاکِ سرمدی( حسین منزوی )

اشعار آیینی
تماشای ایزدی

**

ای خوبِ بی مضایقه و پاکِ سرمدی
وارسته آستانِ جلالت ز هر بدی

آه ای خدایِ خوانده – خود – آیت کسان ! که کس
آمد تمام از تو ، تو از کس نیامدی

گفتی : « شو » و جهان همه شد وآنگه از فراز
بیرق به نام خویش به بام جهان زدی

گفتی : « بمیر » و مُرد که تا مرگ را کُنی
دیباچه ای برای حیات مجددی

آنکس که ابتداش نبود انتها نداشت
این رمز جاودانگی است و مخلدی

تو اصلِ وصل و فصلی و بی حکمت ات نبود
پاییزِ کهربا و بهار زمردی

ای فضل چون کمال تو سنجید ، افضلی
وی مجد چون جمال تو را دیده ، امجدی

تو مبتدای هر خبر خوش ، که خود نبود
بی مسندٌالیه تو آیین مُسندی

ای آفتابِ سر زده از بی کرانِ خویش
یک شعله از چراغ تو انوارِ احمدی

باغ ولا به امر تو آذین شد و شکُفت
در وی دوازده گل سرخ محمدی

ای واژه ی بزرگ جهانی که می شوی
با هر نماز ، سجدگیان را زبانزدی

شک را به آستان تو ره نیست ای که مُرد
با جلوه ی یقین تو شام مرددی

تو مطلق جمالی و آیینه دار شد
حُسن تو را هزار تماشای ایزدی .

  


حسین منزوی

با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست( حسین منزوی )

ناخدای کشتی مولا

در ستایش حضرت زهرا (س)

**

با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفان­ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ­ی کُبرا شدن نیست

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وان­گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه ­اش آسودی او را
در سایه ­ی تو،  حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ­ای که درخور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

 


حسین منزوی