اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو ( حسین منزوی)

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو 
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو 

جان تهی به راه نگاهت نهاده ام 
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو 

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان 
من چنگ التجا زده ام در طناب تو 

ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان 
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو 

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان 
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو 

گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو 

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار 
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو 

اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود 
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

 

حسین منزوی

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار ( حسین منزوی)

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار 
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار

ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز 
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است 
آن روز آخرین وصل ،‌و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره 
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی 
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار

دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست 
از عمر ما ندارد ،‌دیگر نصیب تکرار

آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم 
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار

 

 

حسین منزوی

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار ( حسین منزوی)

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار 
شعری برای بختک ، شعری برای آوار 

تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه 
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار 

این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط 
روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار 

چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین 
چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار 

در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است 
گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار 

تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را 
تکرار می کنند این ،‌ ایینه های بیمار 

عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد 
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز 
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار 

بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو 
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار

 

 

 

حسین منزوی

 

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم(حسین منزوی )

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی



  ادامه مطلب ...