اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند ( حسین منزوی )

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند 
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت 
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را 
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد 
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا 
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر 
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا 
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب 
حتی به غزل های غریبانه نگنجد


حسین منزوی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من ( حسین منزوی )

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من 
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت 
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز 
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما 
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه 
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است 
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من 
شما که با غم من آشناترید از من

 


حسین منزوی



ادامه مطلب ...

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی ( حسین منزوی )

 

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است 
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه 
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود 
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن 
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم 
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا 
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات 
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای 
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 

حسین منزوی

 

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل! ( حسین منزوی )

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!
با این غزل، تغزل من نیز مبتذل

شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم
در استحاله جای عسل، می شود غزل

شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل؟

ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر
وی هر چه اصل چون به قیاست رسد بدل

پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق
هر فاصله که تا به ابد بود، از ازل

انگار با تمام جهان وصل می شوم
در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل

من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل؟

 

 


حسین منزوی

الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن! ( حسین منزوی )

الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن!
صدای با دل و جان من آشنا، ای زن!

من از تو نام تو را خواستم، غروب آری
که تا به نام بخوانم شبی تو را، ای زن!

تو هیچ نام نداری به ذهن من، ناچار
به نام عشق تو را می زنم صدا، ای زن!


حسین منزوی

من نیستم این که اینجاست، ( حسین منزوی )

من نیستم این که اینجاست، این «من» که تنهاست
من بی تو هیچم، تو هرجا که باشی «من» انجاست

این جا سراغ تو را، از که باید بگیرم؟
این جا که بیگانگی، عادت آشناهاست

وقتی که برگردم از فصل تنهایی خود
دیدار تو برگ زرین فصل تماشاست

روزی که «ما» می شویم از تفاهم، «من» و «تو»
آن روز زیباترین روز روزان دنیاست

ما می توانیم از خاک باران بسازیم
تا معجز برتر عشق در چنته ی ماست

حس می کنم زندگی با همه زشتی خود
وقتی تو هستی کنار من ای دوست ! زیباست

ناپاکی خاک با پاکی ات بر نتابد
تا اب ابی ست پاکیزگی اصل دریاست

شعر من ارزانی ات باد امشب که یادت
پیشانی دفترم را به نام تو آراست


حسین منزوی

 

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند ( حسین منزوی )

 

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند 
در من هزار چشم نهان گریه می کنند

نفرین به شعر هایم اگر چشم های تو
اینگونه از شنیدنشان، گریه می کنند

شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!

بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه می کنند

پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه می کنند

وقتی تو گریه می کنی ای دوست! در دلم
انگار ابر های جهان گریه می کنند

انگار با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان گریه می کنند

در ماتم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه می کنند

انگار عاشقانه ترین خاطرات من
همراه با تو مویه کنان گریه می کنند

حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه می کنند

 


حسین منزوی

 

نوبت آمد، می نوازد نوبتی ناقوس مان( حسین منزوی )

نوبت آمد، می نوازد نوبتی ناقوس مان
تا بگیرد رودهامان، راه اقیانوس مان

آذرخشی بود و غرید و درخشید و گذشت
بانگ نوشانوش مان و برق بوسابوس مان

ما نشان خود رقم بر دفتر دل ها زدیم
آشنایی نام مان و عاشقی ناموس مان

چشم های کینه ور هم، معنی دیگر نیافت
ز ابتدا تا انتها، جز مهر، در قاموس مان

عشق مان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لای دفترهای عاشق ها، پر طاووس مان

کشته می شد باز از باد اجل، حتا اگر
شعله ی خورشید روشن بود، در فانوس مان

کرد بخل سرنوشت از نوش دارویی دریغ
فرصت ماندن نداد این بار هم، کاووس مان

یک به یک یاران غار از دست رفتند و هنوز
حکم می راند به مرگ آباد، دقیانوس مان

قصه ی گنگ و کر و ما و جهان می بود، اگر
از قفس می شد رها هم ناله ی محبوس مان

گیرم این رویای آخر، ساحت آرامش است
کو، ولی یارای خواب از وحشت کابوس مان؟

«قافیه زنگ کلام است‌» *، آری اکنون، بشنوید:
زنگ حسرت می زند در قافیه، افسوس مان

 

حسین منزوی

صبح است و گل در آینه بیدار می شود ( حسین منزوی ) .

صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود

تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو،
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود

تا بار "من" گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبکبار می شود

 

حسین منزوی

به جستجوی تو از شب، گذشته آمده­ام( حسین منزوی )

به جستجوی تو از شب، گذشته آمده­ام
هزار بادیه را در نوشته آمده­ام

قدم قدم همه نام تو را، به ناخن و خون
به شاخه­های درختان، نوشته آمده­ام

به بویه­ی بر و بوم همیشه آبادت
ز هفت خان خرابه گذشته آمده­ام

دلاورانه، هزاران هزار جادو را
به تیغ معجزه­ی عشق، کشته آمده­ام 

هزار وادی را، دره دره رد شده­ام
هزار بادیه را، پشته پشته آمده­ام

ملول دیو و ددم با چراغ دل در کف
به جستجوی تو ، -انسان­ فرشته- آمده­ام

 

حسین منزوی