اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟ ( حسین منزوی )

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را

نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟

درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را

سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !



حسین منزوی

 

 

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه ( حسین منزوی )

 

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه


حسین منزوی

 

 

 

دوباره راه غنا می زند ترانه ی من ( حسین منزوی )

 



دوباره راه غنا می زند ترانه ی من
دوباره می شکفد شعر عاشقانه ی من

دوباره می گذرد بعد از آن سیه توفان
نسیم پاک نوازش بر آشیانه ی من

مگر صدای بهاری شنیده از سویی؟
که کرده جرات سر بر زدن جوانه ی من

تو شاید آن زن افسانه ای که می آری
به هدیه با خود خورشید را به خانه ی من

تو شاید آمده ای سوی من که بر داری
به مهر بار غریبیم را ز شانه ی من

دعا کنیم که روزی امید من باشی
برای زیستن امروز ای بهانه ی من!

برای تو غزلی عاشقانه ساخته ام
تو ای شکفتگی ات مطلع ترانه ی من!

 

حسین منزوی

در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه( حسین منزوی )

 
در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه
از تو تصویری است در من جاودانه،جاودانه

تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی
از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه،خانه خانه

آه ای آمیزه ای از بی ریایی با محبت!
شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه

شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بستان
اینک،اقلیم دل من بی کرانِ بی کرانه

آتش او! دیگر این افسانه را بگذار و بگذر
در من اینک آتش تو، شعله شعله در زبانه

فصل،فصل توست دیگر، فصل  فصل ما -من و تو-
فصل عطر و فصل سبزه، فصل گل، فصل جوانه

فصل رفتن در خیابان های شوخ مهربانی
فصل ماندن در تماشای قشنگ شاعرانه

فصل چیدن های گل ها - چیدن گل های بوسه -
از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه

دفتری که حرف حرف، برگ برگش مرثیت بود
اینک اینک در هوایت پر ترنم، پر ترانه

بار دیگر ظلمتم را می شکافد شب چراغی
تا کی اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه!

 


حسین منزوی

تلاقی بشکوه مه و معمایی( حسین منزوی )

تلاقی بشکوه مه و معمایی
تراکم همه­ی رازهای دنیایی

به هیچ سلسله­ی خاکیان نمی­مانی
تو از کدامین، دنیای تازه می­آیی؟

عصیر دفتر «حافظ»؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخر؟ کاین گونه گرم و گیرایی؟

تو از قبیله­ی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی

مرا به گردش صد قصّه می­برد چشمت
تو کیستی؟ ز پری­های داستان­هایی؟

شعاع نوری، بر تپه­های روشن موج
تو دختر فلقیّ و عروس دریایی

نسیم سبزی، از جلگه­های تخدیری
گل سپیدی، برآب­های رویایی

فروغ­باری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی

تو مثل خنده­ی گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آن­چه که ناگفتنی است، زیبایی

چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانه­ترین لحظه­ی تماشایی.

 

 

 حسین منزوی

 

خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی ( حسین منزوی )

 
خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظه­ای خطور کنی

نشسته­ام به عزای چراغ مرده­ی خود
بیا که سوک مرا، ای ستاره! سور کنی

برای من، همه، آن لحظه است، لحظه­ی قدر
که چون شهاب، در آفاق شب عبور کنی

هنوز می­شود از شب گذشت و روشن شد،
اگر تو- طالع موعود من!- عبور کنی

تراکم همه­ی ابرهای زاینده!
بیا که یادی از این شوره­زار دور کنی

کبوتر افق آرزو! خوشا گذری
براین غریب، بر این برج سوت و کور کنی

چه می­شود که شبی، ای شکیب جادویی
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی؟

نه از درنگ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش از این قصور کنی.

 

حسین منزوی

در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب( حسین منزوی )

در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب
بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب

من بی‌تو، امشب دلم شادمان نیست اینجا
بی‌من تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب

چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شب‌ها
یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب

دیوار ذهنم پر از سایه‌های گذشته است
افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب

یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات، 
نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!» 

یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو
با هم مگر سایه‌ها راست میعاد امشب؟ 

با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست
با این همه کاش، صبحی نمی‌زاد امشب

در ذهنم‌ ای چهره‌ات بهترین یادگاری! 
زیبا‌ترین شعرم ارزانی‌ات باد امشب

 

 

حسین منزوی

 

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم( حسین منزوی )

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟ 

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم. 

گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو 
خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم، 

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم

دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب
کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است، 
تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم


حسین منزوی

 

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت ( حسین منزوی )

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم
از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت


حسین منزوی

از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست ( حسین منزوی)

از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست 
ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست

از بویش اگر چشم دلم را نگشاید 
یکباره کفن باد به تن پیرهن این نیست

یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی 
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست

عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما 
حون دل آهوی ختا و ختن این نیست

سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما 
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما 
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست

زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست

 

حسین منزوی