اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت ( حسین منزوی )

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد
گر چه میدانم که ذره ذره میپوسد تنت

عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت

مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت

آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر میخواهم عزیز!!!
آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت

با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز
خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت

صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت

گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان میدرید
باد در مرگ تو می زارید و میزد شیونت

بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم
آن که از خون... هشت گل رویاند بر پیراهنت

با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت

نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت

زند ه ای و سیل خونت میکند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت


حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.