اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست ( حسین منزوی)

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست 
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم 
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا 
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز 
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم 
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست

از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است 
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم 
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

حسین منزوی

تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید( حسین منزوی)

 

تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید 
وقتی که رستم تهیگاه سهراب را می درید 

بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه 
حتی اگر نوشدارو به هنگام خود می رسید 

دیگر مصیبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید 

ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند 
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید 

ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان 
چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا می آمد پدید 

نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام 
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید 

سهراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد 
آندم که رستم پیاده به شهر سمنگان رسید 

و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم 
گل های دوشیزگی چید و با او به چربش چمید 

آری بسی پیش تر از سرشتی که سهراب بود 
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید 

ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را 
در مهر سهراب با خود نمی دید و در مهره دید ؟

ورنه به جای تنش های قهر و تپش های خشم 
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید 

با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید

 


حسین منزوی

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس ( حسین منزوی)

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
 دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار 
 دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد 
 دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس

 دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس

دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل 
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس

نگویمت که بیامیز با من اما ‏ ، آه 
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس

که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم 
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس

کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون 
 قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس

برای یاختن آن به راه آزادی است 
 اگر نکوفته ام سر به میله های قفس 
  

 

حسین منزوی

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن ( حسین منزوی)

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن 
 با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

 چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر 
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان 
 با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

  اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس 
 موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

 حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

 با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من 
 هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد 
 بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

 زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را 
 شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

 

حسین منزوی


 

دل من ! باز مثل سابق باش ( حسین منزوی)

دل من ! باز مثل سابق باش 
 با همان شور و حال عاشق باش

 مهر می ورز و دم غنیمت دان 
 عشق می باز و با دقایق باش

بشکند تا که کاسه ات را عشق 
 از میان همه تو لایق باش

 خواستی عقل هم اگر باشی
 عقل سرخ گل شقایق باش

 شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش

 بار پارو و لنگر و سکان 
 بفکن و دور از این علایق باش

 هیچ باد مخالف اینجا نیست 
 با همه بادها موافق باش 

 

حسین منزوی

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم ( حسین منزوی)

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم 
بر داربستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد 
 لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه 
 ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد 
 با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما 
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

 در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است 
 من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم

 از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند 
 و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

 

 

حسین منزوی

ماندم به خماری که شراب تو بجوشد ( حسین منزوی)

ماندم به خماری که شراب تو بجوشد 
 پس مست شود در خم و از خود بخروشد 

 آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری 
 با من به بهایی که تو دانی بفروشد

 مستم نتوانست کند غیر تو بگذار 
 صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد 

 وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست 
 بایست دعا کرد که سرچشمه نجوشد

 مستی نبود غایت تأثیر تو باید 
 دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید

  مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد 
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد

خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو 
 از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟

تو ماده ی آماده دوشیدنی اما 
 کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد ؟

 

 

حسین منزوی

 

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان( حسین منزوی)

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


حسین منزوی

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام ( حسین منزوی)

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام

غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام

چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام

کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام

بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار ایینه را در خویش حیران کرده ام

حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با ایینه چشمان کرده ام

من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواهم را هم آن چک گریبان کرده ام

چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام

سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام

از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام

 

 

 حسین منزوی

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد ( حسین منزوی)

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد 
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد 

نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک 
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد 

جان جوان بودی تو و چندان دمیدی 
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد 

خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی 
جانی تو و من جاودانم از تو پر شد 

چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول 
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد 

در باغ خواهش های تن روییدی اما 
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد 

پیش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد 

با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم 
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد 

آیینه ها در پیش خورشیدت نشاندم 
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

 

حسین منزوی