-
پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 18:05
پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز که به رغم هر تقویم باز هم بهار آمد دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد یک نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار سکه های نارایج باز هم به کار آمد او امید بود امات بیم نیز با او بود...
-
ماندم به خماری که شراب تو بجوشد ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 18:04
ماندم به خماری که شراب تو بجوشد پس مست شود در خم و از خود بخروشد آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری با من به بهایی که تو دانی بفروشد مستم نتوانست کند غیر تو بگذار صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست بایست دعا کرد که سرچشمه نجوشد مستی نبود غایت تأثیر تو باید دیوانه شود هر که شراب...
-
از روز دستبرد به باغ و بهار تو ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:49
از روز دستبرد به باغ و بهار تو دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو تقویم را معطل پاییز کرده است در من مرور باغ همیشه بهار تو از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد بر چشم های میشی نرگس غبار تو فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند از یک نگاه کردن شوریده وار تو کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو چشمی به...
-
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:46
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان...
-
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:44
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام بسته ام بر مردمک...
-
بارید صدای تو و گل کرد ترنم ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:41
بارید صدای تو و گل کرد ترنم انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم (تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم) عشق از دل تردید بر آمد به تجلا چون دست تیقن ز گریبان توهم خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم آرامش مرداب به دریا نبرازد زین بیشترم دم بده آری به تلاطم...
-
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:38
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد جان جوان بودی تو و چندان دمیدی تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی جانی تو و من جاودانم از تو پر شد چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول تا روز آخر ، استکانم از...
-
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:35
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟ با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو به گل روی تواش در بگشایم ورنه نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده...
-
از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:33
از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو جان تهی به راه نگاهت نهاده ام تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان من چنگ التجا زده ام در طناب تو ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو گر...
-
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:30
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است آن روز آخرین وصل ،و آن وصل آخرین بار بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار با هر گلوله یک گل در جان من...
-
یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار ( حسین منزوی)
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:29
یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار شعری برای بختک ، شعری برای آوار تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار این شهر واره زنده است ،اما بر آن مسلط روحی شبیه چیزی ، چیزی شبیه مردار چیزی شبیه لعنت ، چیزی شبیه نفرین چیزی شبیه نکبت ، چیزی شبیه ادبار در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده...
-
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم(حسین منزوی )
سهشنبه 25 خرداد 1395 17:22
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟ هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟ تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا» کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم دردا که هدر...