اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی( حسین منزوی )

 
قصیده
 
سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی
ای پیشه ی تو زیبا، و اندیشه ی تو زایا

هر فکرت آسمانی - اندازه ی جهانی -
هر صخره از تو کوه و هر قطره از تو دریا

آنک صفیر سیمرغ در غرب تو مطنطن
چندان که باغ اشراق از شرق تو شکوفا

آه ای شهاب ثاقب تا هست روشنایی
وی آفتاب تابان تا هست آسمان ها

آه ای مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم
وی ماه آتش افروز در چار سوی دنیا

هم تو فرید دهر و هم تو وحید اعصار
هم خالق الغرایب هم خارق البرایا

پای پیاده کردی سیر تمام آفاق
تا زیر پر بگیری آفاق نفْس ها را

چندان که هر چه صخره، با یک نفس پراندی
با جرعه ای کشیدی در کام هر چه دریا

چون بند را بریدی وز دام گشتی آزاد
آن سرخ چهره دیدی، غرق غبار صحرا

گفتی: جوان! سلامی از من تو را مبارک
چونان که کاسه یی آب از من تورا مهنّا

گفتت: خطاست باری با من خطابت آری!
زیرا منم نخستین مخلوق زیر و بالا

من عقل اوّلینم - پیر تمام دوران -
هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا

رنگ شفق گرفته در لحظه ی نخستین
خورشید را ندیدی، از منظر مرایا؟

ای شاهباز عاقل! پیش از طلوع کامل،
خورشید را ندیدی در خون نشسته آیا؟

من عقل سرخم آری، خورشید اوّلینم
در لحظه ی شکفتن آغشته ی شفق ها

آن گاه همره وی، ناگاه پر گشودی
در بال بالی از خاک، تا اوج آسمان ها

اول صفیر سیمرغ، دیدید و هم شنیدید
وآن گاه جبرئیل و آواز پرّ او را

در بزم آسمانی وقت سماع تان بود،
موسیقی ملایک از بهرتان مهیّا

وقتی که بازگشتی، زان سرّ آسمانی
 خورشید سرخ اشراق در چشم هات پیدا 

چشمان شعله ور را بر هر که می گشودی
بالجمله در حریقش می سوخت هیمه آسا

تاب نگاهت آری هر کس نمی توانست
 آن سوز بی نهایت، وآن شور بی محابا 

«ناچار چاره باید!» گفتند و چاره کردند
با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا

چون دم زدی ز اشراق گفتند ناقضانت
«دیوانه ای است زندیق این ژنده پوش، گویا»

آری تو عین خورشید، بودیّ و این عجب نیست
دیدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!

آواز آفتابی، هم چون تو، کی سروده است
از بازهای پیشین تا سازهای حالا

دار تو قامتی داشت از خاک تا به افلاک
ای از ثری گرفته پرواز تا ثریّا

خونت که بر زمین ریخت، خورشید نعره یی زد:
ای وا برادرم وا! ای وا برادرم وا!

خورشید و قطره یی خون، کی این از آن شد افزون؟
کس پرده بر ندارد، الّا تو زین معمّا

روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتی
از خون توست رنگین اکنون شفق، عزیزا!

 

  حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.