اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم ( حسین منزوی )

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم
سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم

تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم

همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم

من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم

تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟

صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟

تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

 

حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.