عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی را
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ور نه
غم یوسف بکشد ، عاشق کنعانی را
دور از چاک گریبان تو آموخت به من
گل من غنچه صفت ، سر به گریبانی را
آه از این درد که زندان قفس خواهد کشت
مرغ خو کرده به پرواز گلستانی را
لیلی من ! غم عشق تو بنازم که کشی
به خیابان جنون ، قیس بیابانی را
اینک آن طرف شقایق ، دل من مرکز سوزش
داغ بر دل بنهد لاله ی نعمانی را
همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، کو ؟
آن که سامان بدهد این همه ویرانی را
حسین منزوی